بچه ها خسته سدم از زندگی ..یعنی خستم کرده از زند.ی هر روز یک مدل ازار روانی بهم میده ..تا میبینه با بچه با هم میخندیم و خوشیم تا قشنگ زهر مار نکنه همون لحظه ول کن نیست ...بعد فقط این نیست ک ،توی زهرمار کردنش حتما باید ب مادر من یا فامیلم توهین کنه ...جالب تر ک با کسی هم رفت امد نداره ..و کسی هم خونمون نمیاد ولی سرش تو زندگی بقیه است ...طوری ک به خاطر این موصوع داداشش باهاش قطع ارتباط کرده .....زن قبلیش هم ازش جدا شده ...امروز میخواستم با بچه برم پارک .گفت کجا گفتم پارک ..گفت من میبرم ..گفتم من میخواستم برم پارک ..بعد تو میدونی میگی من با بچه میرم ....
بهش گفتم میخوام برم پارک تا یک دقیقه نفس راحت بکشم و نبینمت ..طوری شده ک رگ های معزم انگار دارن منفجر میشن ...هر روز هروز ...الان اومدم پارک نشسته ام ..سرم گیج میره از صبح ..حالم خوب نیست ...
یه تاپیک بود گفته بود چرا بعد از ازدواج پسرفت میونیم ...یاد خودم افتادم ک حلقه ارتباطم خیلی خوب و قوی بود ..اجتماعی بودم استقلال مالی داشتم ..اعتماد بنفسم بالا بود ....الان چی هبچی ندارم ...تا میخوام جایی برم افرادی رو ببینم .انقدر حالم رو بد میکنه ک حتی وقتی ازش دور میشم و توی جمع دیگه ام حالم خرابه و اونطور ک باید نرمال رفتار نمیکنم ...خوب مسلما روی بچم هم تاثیر میگیره ...
اومدنی پارک بچم شالم رو گرفت ک نرو ،انقدر تحت فشار بودم ک گفتم خیته شدم از دستتون ..میخوام برم ...خیلی بد گفتم ...