خانما منو همسرم حدودا یک سال باهم دوست بودیم و اتفاقا مامانم و خواهرمم میدونستن و خوششون میومد
گذشت تااینکه ما ازدواج کردیم یهو همه چی تغییر کرد من کلا تو عذاب بودم مثلا شوهرم اینا دو ست سرویس طلا گرفتن دوتا حلقه گرفتن و چهار تا النگو که فامیلاشونم دوتا گرفتن شد شش تا که مامانم یه بحث راه انداخت با مادرشوهرم که شما چرا چهارتا النگو گرفتین
یا تو عروسی بابام برگشت گفت کارا با من ولی تو مراسم مادرزن سلام خواهرم هرچی ازدهنش دراومد بار شوهرم کرد که چرا شما نیومدین کمک که دوباره من تو فشار بودم همسرمم گفت دیگه نمیام خونه مامانت ولی با وجود همه چیز بخاطر من دوباره رفت و جوری برخورد کرد انگار چیزی نشده
همسر من خیلی با شخصیت و متین و پخته هست و همه جوره حواسش به منه خود مامانم بار ها اقرار کرده ولی ایرادی که داره اینه که از جمع و شلوغی بدش میاد و رفت امد نمیکنه مخصوصا فامیلای ما
خلاصه یه چن باری مراسم شد دعوتش کردن اینم نرفت دوباره شدت حرص مامانم بالا گرفت روزی نبود که من با گریه نخوابم زنگ میزد به همسرم فحش میداد و میگفت خاک تو سرم که توی بی عقل رو گذاشتم بری باهاش دوست بشی رفتی چشماتو بستی فقط گفتی دوست دارم هی بهم میگفت جدا شو اوایل هم چون واحد خودمون اماده نبود رفتیم طبقه پایین مادرشوهرم هرروز میگفت افسرده میشی ارزش خودتو بالا نبردی بگی من میرم جای دیگه
هنوزم هنوزه این حرفا هست هفته پیش باغ دعوتمون کردن من رفتم همسرم نه دوباره شروع شد با گریه اومدم خونه دوباره و اینکه میگن هیچ جا نمیبرتت این درحالیه که مامانم اینا سالی دوسه بار سفر داخلی میرن ولی ما در عرض سه سال دوبار سفرخارجی رفتیم یکی دوبارم تهران
میگن بهت ارزش نمیده
خیلی حالم خرابه سرم داره میترکه شما باشین چیکار میکنین؟