کم کم ب چشمم اومد
و خب من گفتم اینجوری نمیتونم یهو بیای خاستگاری درسم تموم نشده
مامان بابام خیلی دوسش دارن هنوزم ،
گفتم دوست دارن ولی تا قبل درسم فک نکنم قبول کنن
عشق نبود حتی دوس داشتن عمیقم نبود حسم
ولی برام این همه حمایت و عشقش جذاب بود
میگفتم نمیزاره اب تو دلم تکون بخوره
از اونا بود ک خیلی تکیه گاه خوبی بنظر میرسید
دیگ رابطمون شروع شد جدی راجب اینده حرف میزدیم اون هر روز بیشتر از قبل محبت میکرد خیلی زیاد اصرار میکرد همو ببینیم
ولی میگفتم فعلا چتو تماس داشته باشیم ی دل ک شدم بیرونم میریم اونم میگف قبلا ک خیلی رفتیم الان ک موقعشه نمیذاری😅
خلاصه یکی دوماهی گذشت دیگ واقعا تصمیمم قطعی شد شب قبلش بهش گفتم جوابم مثبته بابامو اگ میتونی راضی کن
گف فردا بیا جشن بگیریم بریم بیرون
فرداش بیرون رفتم
ب پیشنهاد من رفتیم طبیعت
پنج دیقه نبود ک نشسته بودیم گوشیش مدام زنگ میزد جواب نمیداد