،روز عقدم بود صبحش پاشد اومد خونمون بل پدرم صحبت کرد،با من صحبت کرد
دستامو گرفت گفت من عصبی بودم برگرد نکن، من یچیزی گفتم تو چرا جدی گرفتی .گفتم خودت گفتی نمیخوامت
بعدش برگشت گفت من ب اصرار خواهر و مادم اومدم
منم گفتم اگ دلت با من نیست بخاطر حرف بقیه اینکارو نکن
گریه اش گرفت پاشد رفت 🥲با عصبانیت
منم بعد چند ماه جدا شدم تو عقد.