از دست بابام خسته شدم از بس بددل و ترسوئه
همیشه از همسایه ها ترسید
ترسید نکنه برا دخترش حرف در بیارن
نکنه برا زنش حرف در بیارن
خب حرف در بیارن من هیچوقت برام مهم نیست چند تا ادم بیکار پشت سرم چی میگن چون مطمئنم کار اشتباهی نمیکنم
اصلا نمیزاره بیرون برم من تاحالا نه با دوستام رفتم بیرون نه کافی شاپی چیزی ...
فقط ی بار تو عمرم با دوستم رفتم بیرون
حالا امروزم ک چند ساعت رفته بودم خونه دوستم وقتی برگشتم میخواست کتکم بزنه
چرا اخه؟
تو یه محلیممم تو یه کوچه ایم چ ایرادی داره تازه فقط مامانش خونه بود بخاطر بابام گوشه گیر و افسرده شدم همیشههه تو جمعای خانوادگی،مدرسه و ...منزوی و خجالتیم اصلا نمیدونم ارتباط اجتماعی چیه؟؟؟همیشه از جمع ترسیدم بخاطر اینکارای بابام