شوهرش با شوهرم همسن بودن و از بچگی رفیقن
ارتباط خانوادگی داریم
قبلا خیلی بیشتر بود، الان کمتره
اما باز با این کمی، عذاب میکشم، فکرم درگیر میشه
من خودم چادری و پوشیده هستم
شوهرمم مذهبی و اهل نگاه کردن و این بساط ها نیست
دوستش هم معمولیه، نه خیلی مذهبی نه غیر مذهبی
قبلا هم اینجور نبوده،الان شاید یکی دو ساله متوجه نگاه های سنگینش میشم.... یا همینکه حرف میزنم، متوجه میشم کامل حواسش ب منه ک چی میگم،درصورتی مخاطبم اون نیس و آروم با همسرش حرف میزنم
دیشب بعد مدتها گفتیم بریم پیششون، گفتن خونه نیستیم و خونه مادربزرگش بودن و گفتن بریم اونجا، از اونجایی ک مادربزرگش فامیل شوهرم ایناست،گفتیم بریم اونجا
دیگه زنها و مردها کنار هم نشستیم، اکثر وقتا جدا میشینیم مگر اینکه فضا سبزی میریم ک کنار همیم بازم تقریبا جدا میشینیم اما خب دید هست🤨
خلاصه رفتیم خونه مادربزرگشون، دیگه مردها زنها تو یه اتاق بودن
خیلی عذاب کشیدم از نگاه ها
من فقط یبار اشتباهی چشمم خورد بهش،دیدم خیره شده بهم😔😔😔😔😔😔😔😔
از دیشب به هم ریختم.... هی دعا میکنم برا قلب خودم و اینکه اون فرد اینقده ب گناه آلوده نشه
زنش هم ظاهرا متوجه شد،رفت تو یه اتاق دیگه ب قصد اینکه مثلا بچه شیر بده.... منم صدا زد، رفتم
ازاونجایی ک خیلی رفیقن، فکر نکنم بشه صددرصد ارتباط خانوادگی رو قطع کرد
از طرفی با اینکه ارتباط رو کم کردیم، این تعداد دفعات کم هم تا چند وقت بعد دیدار، در عذابم و اذیتم و....
لطفا نگین اگه یه وقت چشم تو چشمش شدم، چشم غره برم بهش ک بفهمه ، این کار حس میکنم خیلی بچگانه ست و اینکه انگار برا خودم زشته و طرف شاید نفهمه ک چرا اینجورش کردم،خنده ش بگیره