از همکلاسیم خوشم اومد اونم پیشنهاد داد خب طبیعتا خیلی خوشحال شدم قبول کردم.
سن من ۲۰ اون ۲۲
هر دو دانشجو پزشکی هستیم و همکلاسی
از نظر خانواده اش بچه طلاق هست تابستان ۹۹ جدا شدن و مجددا مادر و پدر ازدواج کردن
از پدرش همیشه کتک می خورد و باهاشون بد بود
بعد ازدواج مادرش مستقل زندکی می کنه و مادرش و دوتا خواهر کوچیک ترش میان بهش سر می زنن
افسردگی داره اما به گفته خودش دوره آخر قرصش هست و قابل کنترله
از نظر مالی متوسط به پایین
از نظر قد ۱۶۸ و من ۱۶۰
یکم از نظر برخورد اجتماعی ضعیف هست با پسرای کلاس ارتباط نمی گیره کلا و زیاد نمی خنده من فکر کردم خودش این طوریه و...اما خب با وجود مشکل خانوادگیش به نظرم تاثیر گذاشته و حس می کنم اعتماد به نفسش کم هست
من واقعا بهش دل بستم ولی می دونم خانواده ام مخالفت شدید می کنن و میگن زود هست انتخاب کنی و وابسته بشی مورد زیاده نمی دونم قلبم داره آتیش می گیره داداشمم دیدتش توو خوابگاه میگه محکم نیست و... به تو نمی خوره با اینکه چیزی نمی دونست کلی گفت بهش گفتم توو خوابگاه در موردش پرس و جو کنه