قضیه اینه،دخترعموی همسرم با شوهرش هفته پیش خونه مادرشوهرم بودن و گفت که هفته آینده قراره خواهرش و مادرش بیان اینجا،از طرفی،همسرمم چندبار گفته بود که اینا رو دعوت کنیم خونمون،منم فرصت مناسب دیدم که بقیه خانوادشونم دارن میان،دعوتشون کردم،گفتم هفته دیگه بیاین خونه ما.
اونم گفت باشه،بهت خبر میدم.
ازین طرف،مادر و پدر همسرم،یهویی یکی از فامیلاشون فوت شد و رفتن شهرستان..
من دوشنبه زنگ زدم به دخترعمو،گفتم چهارشنبه بیایید خونمون،اونم گفت باشه،مزاحمت میشیم و تهش گفت بهت خبر میدم😐
من دیروز خورشتامو حاضر کردم،شیرینی هم پختم که امشب خونمون مهمونیه.
امروز ظهر دوباره زنگ زدم( همسرم گفت زنگ بزن ببین میان یا نه)
که دیدم زیاد مایل نیست و تهش گفت که فردا قراره برامون مهمون بیاد،احتمالا شب هم میمونن و فکر نکنم جمعه هم وقت بشه،حالا بهت خبر میدم😐🤨😐🤨😐
که من دیگه صبرم تموم شد،گفتم خودتونو اذیت نکنید،معذب نشید،من خواستم حالا که آبجی اینا هستن،دور هم باشیم،به مهموناتون برسید و...
اونم تشکر کرد.
الان من زیادی زنگ زدم؟
زیادی اصرار کردم؟
آخه بین صحبتاش باشوخی (ظاهرا) گفت که تو هم مثل مادرشوهرتی،اصرار میکنی مهمون بیاد😬😮💨
بنظرتون باید میگفتم جمعه بیاین خونمون؟یا دیگه تعارف کافی بود؟
من فقط از بلاتکلیفی بدم میاد،چونکه غذا باید میپختم،اینکه هی میگه خبر میدم و خبری نمیده استرسیم میکنه.