حالم خیلی بد بود از صبح در حدی ک نمیتونستم اگر غذا سفارش بدم برم پایین بگیرم
غذا نداشتم ب زور نودل درست کرد و یکم خوراکی داشتم خوردم
ب شوهرم زنگ زدم گفت نمیتونم بیام حتی زود ترم نیمد
خانوادمو زنگ زدم دو ساعتی تا خونه من راه دارن و مشغول اسباب کشین گفت نمیتونم بیام
الان دیدم مامانم گفت داریم میریم خونه خواهرت سر بزنیم
دلم شکست از این دوری و غربت ک تو سختیام انقدر تنهام
کسیو اینجا ندارم..