تنها بچه اش ام مادرم از پدرم جدا شده منم ازدواج کردم شهر دیگه بعد مادرم با مردی ازدواج کرد از یه شهر دیگه مرد بدی نبود خوب بود ولی دیابت داشت بعد عقد فهمیدیم
حالا مادرم تقریبا خوشبخت شده بود و من تازه به ازدواجش عادت کرده بودم که شوهرش فوت شد بعد دو سه ماه
الان یه مدت کوتاه گذشته اویل خیلی غصه میخوردم الان بهترم
اما همش حس میکنم همه خوشبختن آلا ما و....
مامانم اومد خونمون واقعا لاغر شده مطمئنم غصه میخوره خیلی خودمو زدم به بی خیالی الکی خنداندن ولی جیگرم آتیشه
بعد رفتیم خونه خودش همه فهمیدن لاغر شده
و میگن برگردی همینجا اونجا ممکنه غصه بخوری
حالا مردا پولداره کلی مال و منال داره اما چیزی به نام مادرم نکرده
همه بچه هاش ازدواج کردن کوچیکه تو طبقه بالاس
و واقعا بچه های مرده خوبن هنوز که میگن باید بمونی ما محرمیم ما تو مادرمون می دونیم سر میزنن بچه هاشونو میفرستن شبا پیشش شاید بعدا اینطور نباشن
مادرم گاهی میگه میمونم
خونه خودش هم خب تو اون شهر همه فامیلاشون هستن بعضی هاش خوبن و بعضی هاش بدن
بنظر شما در این باره چیکار کنیم
یسری میگن بمونی بهتره یسری میگن برگردی
مثلا مادرشوهرم میگفت بچه هاش که خوبن بهت میرسن برگردی کجا برادرات خیلی خوبن مگه شوهر هم کنی شاید خوب نبود
یا زنداییم میگفت اونجا بمونی غصه میخوری از بین میری برگرد شاید بعدا ازدواج خوبی کردی
بعدش دو سه روز بعد فوتش عروسی پسر داییم بود اون یکی داییم بخاطر اینکه کارارو پخش کرده بودن عقب ننداخته همه فامیل رفته بودن و رقصیده بودن واقعا میشنوم حالم بد میشه بنظر شما حق دارم