۴ تا بچه ایم و من سومی ام متولد ۷۳ و یه برادر کوچکتر از منم هست متولد ۷۵ .
دوتای اخری همیشه اضافی محسوب میشدیم .
دوتا اولی برادر متولد ۶۵ و خواهر ۶۸ سوگولی بودن
و بشدت حسود و خودخواه و موذی . بر عکس مادوتا که آروم بودیم اونا همش پرتوقع و پر ادا .
برادر بزرگترم ، که مادره پسردوست ام ، عاشقشه ، تا ۳۵ سالگی بیکار تو خونه خورد و خوابید و مادرم خرجشو میداد و بی عرضه و قلدر بار اومد .
و برادر کوچکترم که محروم بود از همه چی از نوجوانی رفت سرکار و کارگری .
طبقه بالامونو پدر مادرم تکمیل کردن که دوتا اتاق بعد سالها به من و برادر کوچک برسه .
ولی برادر بزرگه که ۳۸ سالشه و از قضا مجرد هم هست ، حسادت و طمع کرده .
هی میخواد ما ازین خونه بریم تا بالارو تصاحب کنه .
دیروز کمدساز اومد برای اتاق من ، مادرم برادر بزرگه را صدا زد اونم اومد مانع شد و گفت خودم یه طرح میدم و طرح دلخواه منو برای اتاقم رد کرد . و یه طرح بدرد نخور و جا رخت خوابی برای اتاقم در نظر داره . ولی من جا رخت خوابی نیاز ندارم و کمد و کشو نیاز دارم .
تمام ۱۰ ساعت دیروز از ظهر تا ۱۱ شب مغز پدر و مادر و منو با داد و بیداد خورد و
گفت اصلا خونه رو بفروشیم سهممو بگیرم .
گفتم خونه از مامان و باباس ، بابا زندس تو ارث میخوای !؟ خجالت نمیکشی تا ۴۰ سالگی میخوری میخوابی و به اتاق خواهر برادرت که ازت ۱۰ سال کوچکترن حسادت میکنی ؟
گفت ازدواج کن برو ، گفتم تو بزرگتری تو باید بری نه من .
گفت خونه ندارم نمیتونم ازدواج کنم ، منم گفتم مورد خوب نیومده منم ازدواج کنم و تا مجردیم هرکی اتاق خودشو توی این خونه داره .
بشدت مثل کفتار دندون تیز کرده برای طبقه بالا و یا ارثی از خونه .
خواهر بزرگترمم که ۳۶ سالشه و متاهله چون با دوستپسر سطح پایین و بی پول و طمعکارش ازدواج کرده ، و به زور پول اجاره خونه و زندگیشونو میدن و چشم شوهرش از اول دنبال این بود ببینه پدر و مادرم چه اپوال و ملکی دارن ،اونم یه شری چنماه قبل سر طبقه بالا و اتاق من راه انداخت از حسادت .
همشون دندون تیز کردن برای خونه ی پدر و مادرم .
منم هنوز درآمد ندارم و دانشجوام .
هنوز مجردم .
دارم به چشمم روزای بدو میبینم ، دلم میخواد بی نیاز و مستقل باشم ، دنبال راه چاره و نجاتم .
نه خبری از مورد ازدواجی خوب هست ، نه شغلی با درامد کافی دارم که برم مستقل زندگی کنم و خونه رهن و اجاره کنم .
دعوا ها و بحث ها اعصاب به هم میریزه و استرس و اضطراب میده . پنیک اتک میگیرم نفسم بند میاد ، قلبم ضعیف یا نا منظم میزنه موقع شر و فتنه هایی که با حسادتشون به پا میکنن .
به خودکشی ، به فرار از طریق پرستار بچه یا سالمند شدن ، به هر راهی فک میکنم .
واقعا نمیدونم خدا و سرنوشت برای من چی میخواد و چی قراره بشه ..
نگرانم ...
پدر مادرم فوت کنن من آواره میشم با این خواهر و برادر بدجنس و بی عاطفه .
ایام امتحانات دانشگاه هست .
بی پولی و کم پولی و قسط های پدر و مادر و مشکلات دیگه هم هست .
نمیدونم چیکار کنم ؟؟!!