بابام یه دوستی داشت از دوران مجردی باهم بودن ی پسر 3 سال بزرگتر از من و ی دختر داشتن خلاصه همه چی از جایی شروع شد ک برای اولین بار اومد خونمون همه چیش برام فرق داشت خنده هاش نسبت به بقیه و... اسمش محمده
و حس میکردم دارم بهش علاقه مند میشدم
تا اینک با این رفت و امد های خانوادگی(خونشون ی شهر دیگس) و یه جوری رفتار میکرد ک انگار اونم بهم علاقه داره و اینطوری شد ک همدیگرو واس هم میدونستیم. تا ی مشکلی پیش اومد و تا دو سه ال همو ندیدیم بعد اون خیلی تغییر کرده بود ظاهری و رفتاری و اصلا بهم توجه نمیکرد و حرف نمیزد خیلی سرد شده بودیم نسبت به هم با اینک هنوز ی ته عشق داشتم ازش. بعد پسرخاله ی محمد ک بهم پیشنهادم داده بود سر بحث گفت ک محمد رل دارع و دوبار باهاش رابطه جنـ*سی داشته و من اونجا احساس کردم برای همیشه از دستش دادم و
ادامشو مینویسم براتون (رمان نیست)