همین بلا رو خانوادم سرم آوردن البته شوهرم سره کار بود مامان و بابام با دو تا خواهرام و بچه هاشون رفتن بیرون چون شوهرم سره کار بود و من ماشین نداشتم به من چیزی نگفتن ، از وقتی رفتن تا آخر اون روز من همش تو خونه گریه میکردم دلم ازشون خیلی گرفت میتونستن یه لحظه بیان دم در حداقل پسرمو با خودشون ببرن خیلی ازشون دلگیر شدم ، فهمیدم خواهر و مادر کشکن فقط باید شوهر خودمو دریابم
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید
هیچوقت به هیچ عنوان هر اتفاقی هم که بیفته اجازه نده همسرت از ارتباط با خانوادت منعت کنه مگه اینکه خودت باهاشون مشکل داشته باشی
این چیزیه که قبل ازدواج اصن باید مشخص بشه حتما ولی متاسفانه به جای این چیزا تو خواستگاری راجب رنگ مورد علاقه صحبت میکنن
یه دختر پر انرژی شاد و خانواده دوست🧕🏻😜💃🏻خدا جونم بابت همه چیز شکرت 🙏🏻♥️ کاربری دست بقیه هم هست😁یا امام رضا (ع) خودت پناهمون باش🤍✨هیچ گونه ای از زیبایی درخشان تر از یک «قلب پاک» نمی درخشد✨🤍
حسین جان❤️سلام من بر تو باد در تک تک روزهایی که جهان هست،ماه و خورشید هست،آسمان هست،...امااااا من نیستم🌸از امروز(۲/بهمن/۱۴۰۲)نگران از دست دادن کاربریم نیستم.😊😌همیشه سکوت نشانهی تایید حرف طرف مقابل نیست.گاهی نشانهی قطع امید از سطح شعور اوست...!👌خدای قشنگم؛خدای من♥️این روزها بیشتر حواست به من باشد!میگویند بزرگترین شکست از دست دادن ایمان است...حواست باشد که من شکست نخورم!من هنوزم تو را به نام قاضی الحاجات میخوانم؛حتی اگر همهی التماسهایم را نادیده بگیری...هنوز هم تو را الرحمن الراحمین میدانم؛حتی اگر سخت بگیری...هنوز هم تو همان خدایی! اما من...نگذار که از دست بروم عزیز دلم😍من امیدم به توست...برای دلم امن یجیب بخوان!امن یجیب بخوان تا آرام شود این مضطرب...تا آرام گیرد این قلب نا آرام من...♥️سلام علی آل ابراهیم🖤جان فدای وطنم♥️خاک ایران کفنم♥️
ویکتور هوگو در یکی از کتاب های خود میگوید :(مرا برای دزدیدن تکه نانی به زندان انداختند و پانزده سال در آنجا نان مجانی خوردم!!این دیگر چه دنیایی است ؟)
نمیومد ولی من این حس بدو نداشتم باخودم ،عید اونم مهمونی داد بهن گفت بخاطر اینکه تورو دعوت نکردم به خواهرام نگفتم بیان اینو ک گفت من متوجه شدم نخاسته دعوتم کنه شوهرش