اينارو ميخام اينجا به عنوان درد و دل بنويسم .. نظرتون رو بهم بگيد منو و شوهرم دو سال پيش عقد كرديم خانوادش اشنا هستن دختر خاله هاشم رفيقايه منن از بچگى همش خونشون بودم اولش همه چى خيلي خوب بود خانواده ها عالى بودن .. اينو بگم كه شوهر من از بچگى باباش فوت ميشه و خونه ى پدر بزرگش بزرگ شده
شوهرم يه دايي داره كه يسال ازش بزرگتره ميشه گفت مثه دوتا داداششن ولى از بچگى مقايسه ى بين اين دوتا خيلي زياد بوده خاله هاى شوهرم به داداششون كلى دلسوزى ميكردن چون داداش كوچيكشون بود بعد ٤ تا دختر به دنيا اومد و تا جايي كه ميتونستن به شوهر من بدى ميكردن
يجورى بوده كه همه سر اون خودشون رو خالى ميكردن
حالا بگذرييم
يادمه بعد عقدمون يكى از خاله هاى شوهرم كه هنوز جوونه هى بهم ميگفت فك نكن حالا اين عشق بين شما دوتا ميمونه تا چن سال ديگه همش عوض ميشه و من مثه اسكلا ساكت ميموندم
٦ ماه بعد عقدمون براى دايي شوهوم زن ميگيرن اينو بگم كه خانواده ى شوهرم همشون خيلي خوشگل و بورن حتى خود داييش
وقتى من عروس اونا شدم كلى بهم تيكه مينداختن و من باز چيزي نميگفتم با اينكه واقعا قيافم خوبه هيكلم خوبه ولى خب باز بگذرييم
اگه هستيد بقيشو بگم