من بهش گفته بودم که فلان روز عروسی داریم بعد الان برگه مرخصی مو دادم تایید کنه میگه نگفتی خیلی باهاش بحث کردم دست رو قران گذاشت (من همیشه یه قران کوچیک تو جیبم دارم) خلاصه بزور و کلنجار مرخصیو بهم داد و گفت اگه تو زرنگی من از تو زرنگترم و شروع کرد توهین و تمسخر گفت بعد از دستاش از بالا تاپیین منو اشاره کرد گفت تو اونجا بود ازش متنفر شدم و تصمیم به استعفا گرفتم هنوز چیزی به کسی نگفتم حالم ازش بهم میخوره یبار دیگم برگه ها رو ریخت سطل اشغال روانی رو میز من گذاشته بود چسب یکیش به استینش چسبید بعد گفت بیارتشون یبار دیگم بهم گفت گوه روانی دارم روزانه 10تا 10تا قرص اعصاب مصرف میکنم فقط چون حقوقش خوبه موندم