یه روز ذوق میکردیم ک بریم بیرون
یه روز کلی خواهش میکردیم که بریم پیش دوستامون
یه شب هایی تا صب بیدار بودیم از شوق که فردا میخواستیم بریم مسافرت
یه وقتا یه خونه هایی رو کلی گریه میکردیم که بزارین شب بمونیم
الان دقیقا همونجام که بچگی بخاطرش گریه میکردم ، همونجام که کلی گیر میدادم که برم
اما یه حالی ک کاش برگردم خونه ، دیگ دلم نمیخاد بمونم ، دلم میخواد برگردم خونه خودمون
دیگ مثل قبل مشتاق اومدن نیستم
نمیدونم چی شد ک اینجور شدیم...
شاید اون موقعه جنس محبت ها فرق میکرد..