من اخه جاییو ندارم برم
فامیل پدری که ارتباط نداریم پدرم ازدواج کرده زندگی خودشو داره
حالا امروز با ننم منظورم مامان بزرگمه رفتیم خونه ی خالم
خواهر شوهره خالم و پسرشم اونجا بودن
من اروم بهشون سلام کردم پسره شروع کرد به احوال پرسی بعد من بدون اینکه نگاهم به نگاهش بخوره جواب دادم
دیدم هی طولانی میکنه احوال پرسیو که اره چخبراا خوبین خوشین سلامتین و هی تکرار میکرد منم جواب میدادم
بعد یه مکثی کردم بهش نگاه کردم گفتم خیلی ممنون زنده باشید
بااازز شروع کرد
من سرمو انداختم پایین لبخند زدم
پسره شروع کرد بلند خندیدن، حتی مامانشم خندید هلش داد گفت بسه دیگه
بعد دیگه من نگاهمم سمتشون نرفت
دختر خالم خیلی بدنگام میکرد ینی هی برمیگشت نگام میکرد نفسشو با حررص میداد بیرون
موقع پذیرایی ام بشقاب و میوه نیاورد برا من
اونا یه نیم بعدش پاشدن برن
پسره خدافظی کرد سمت ما اروم گفتم خدافظ
بازز شروع کرد خوشحال شدیم امری باشه باا خنده
من لبخند زدم رومو گرفتم
همین
اومدنی دختر خالم بهم تنه زد گفت سعی کن دیگه نیای خونه ی ما اوکی؟؟؟؟
من اخه مگه چیکار کردم😞
من چی گفتم اخه تا تونستم سرد برخورد کردم با پسره
ازشم معذرت خواهی کردم گفتم من هیچ قصد و منظوری ندارم گفت خووب خوش و بش میکردی برو بیرون
ولی دلم شکست 🙂
من مقصر بودم آیا؟