نیاز دارم به یک خواب طولانی؛
خوابی که مرگ باشد!
مرگی که ته داستان باشد.
روزهای طاقت فرسای نوجوونی داره روحمو از پا در میاره
درک نشدن.تنهایی.درک نکردن همسن و سالات.زود بزرگ شدنت.دغدغه برای ایندت.
ادم های زیادی رو توی مجازی میبینی زندگی پرفکتشونو میبینی.زیبایی.بدن زیبا.زندگی زیبا.ارامش
خودتو میبینی خسته.زشت.سردرد.گودی های زیر چشم.تغییر هورمونات. بزرگ شدنت.حس کودن بودن.حس مفید نبودن.حس نادیده گرفته شدن و...
گیر افتادی تو یه زمانی که نمیدونی هنوز یه دختر بچه ای یا یه خانوم عاقل؟
هنوز نمیدونی دنیا باهات چند چنده هنوز نمیدونی باید بری سمت چی؟
همه دارن یه کارو انجام میدن همه سعی میکنن مثل هم باشن همه سعی میکنن برای موفقیت یه راهو انتخاب کنن این برات آزار دهندست حالتو بد میکنه.
هیچ وقت نتونستی مثل همسن و سالات شاد باشی هیچ وقت نتونستی با اعتماد بنفس حرف بزنی همیشه استرس داشتی تو جمع خیلی مسائل و تو سن کم فهمیدی و بابتش افسردگی گرفتی هنوز نمیدونی خودت و دنیا باهات چند چندن نمیدونی چی میخوای از دنیا
شاید بخوام تو یه کلبه جنگلی تا ابد زندگی کنم
زیر بارون بمیرم
دور از تکنولوزی
و در آخر
فقط بمیرم
استخونم با خاک حل شه
پ ن:صرفا جهت اینکه از درون فروپاشی شدید کردم نوشتم شاید حالم خوب شه .