ب مامانمم نمیتونم بگم ب هیچکس نمیتونم بگم😣
21سالمه پسر4ونیم ساله دارم
شوهرم 27سالشع حس میکنم اصلا دوستم ندارع کلا تباه ام از جونیم و نو جونیم خیری ندیدم با این زندگی و شوهرم خدمم درون گرام باعاش حرف نمیزنم تا میخام حرفی بزنم گریم میگیره خفع میشم اما بیشتر وقتا و همیشه اصلا هیچی نمیگم بهش اگع از چیزی بپرسه جوابشو میدم و تمام..
ساعت 12ک میره بیرون شبش ساعت4یاهمون5صبح میاد خونه هیچی نمیگم بهش ولی میمرم از حرص خسته شدم مگع بچس خدش نمیدونه ک زن و بچه داره سنشم کم نیست ک اونقد هرو نفعم باشع تا صبح کافه با دوستاش بازی میکنه....
چون زنگ میزنم صدا دوستاش میاد و صدای قلیون ک میکشن
با مامان شوهرمم زندگی میکنم ی اتاق دارم
هرچی بهش میگم میگع پول داشته باشم خونه میسازیم برای خودمون چون زمین داره باباش
من نمیدونم چیکار کنم با این زندگیم من فق ی تخت دارم و سه تا کند تلویزیون فرش کولر تمام..چون جای ما جهازو باید پسر درست کنه ـ
اصلا ب فکر نیست منم هیچی بهش نمیگم ولی خدمو دارم داغون میکنم از غصع و ناراحتی 😔
همه جاری هام مستقلن بهترین وسایل هارو دارن هنوزم رازی نیستن،😭 هرچی میگن کما هیچی نداریمو خدشونو اینقد پایین میگیرن ککسی چششون نزنه
ولی من هیچی نمیگم ک دارم یا ندارم😔
خدا ب همه بده هرچی کمیخان ب منم ی زندگی معمولی و آرامش و خونه بده ،😔
لطفا راهنمایی کنید منو حرفا و کارایی کب دردم بخوره بهم بگین😔
میخام الان زنگ بزنم ب شوهرم بگم اون موقع صبحم نیا خونه چرا میای کلا خدتو راحت کن اون چن ساعتم نیا