خونه زن دایی همسرم دعوت بودیم بچم هی گیر داد غذا زیاد بکش منم میدونستم نمیخوره ولی گفتم اشکالی نداره بعدش یا من یا باباش میخوریم اسراف نشه؛بعد اومدم واسه خودم بکشم مادرشوهرم با صدای بلند گفت صبر کن بچت سیر بشه از همون بشقاب استفاده کن غذا زیاد میاد حیفه.....یعنی چشای من و شوهرم و زندایی بیچاره در اومده بود ازین حجم خساست و وقاحت اون که هیچ ربطی به این خرج و زحمت مهمونی نداشت من سکوت کردم همسرم برام یه بشقاب پر با مخلفات کشید گذاشت جلوم زندایی هم همش میگفت بخور عزیزم نوش جونت غذای زیاد اومده بچه رو هم تو ظرف یه بار مصرف گذاشت به زور داد ببرم خونه ولی بیشعوری مادرشوهرمو هضم نمیتونم بکنم.انگار زورش میاد من غذا بخورم همون خونه خودشونم به شوهر و بچه هام تعارف میکنه به من هیچی نمیگه یا رفتنی غذا میده بهم میگه اینم سهم شوهرت و بچه هات یعنی تو اینجا کوفت کردی دیگه نخور خونتون.