مادر شوهر خواهر شوهرم اذیت میکنن بی احترامی مبکنن ولی اخرش باید بخاطر اینکه خانواده همسرتن کنار بیای و بسازی و وقتی به حرفای که زده شدرفتاری که داشتن فکر میکنم ازار میبینم مادر شوهر من حتی عروس رو محرمش نمیدونه حتی چیزی خونش گم میشه شک میکنه به من و در رفتارش مشخصه مثلا میریم مسافرت کیفشو میچسبونه به خودش خواهر شوهرمم بدتره.. به شوهرم گفتم میکه بدبینه دست خودش نیس باید بره مشاوره منی که حتی خونشونم میرم لباسامو نمیزارم اتاقشو میزارم داخل سالن روی مبل اصلا اتاق نمیرم........ خلاصه خیلی ازار دیدم ولی باید تحمل کرد حس میکنم کنار ادم های مریض دارم زندگی میکنم ولی همیشه میگم چرا من چرا هرچی گم میکنه فکرش سمت منه (اینم بگم همین یدونه عروسم)
خب یه دونه عروس پس به تو فکر نکنه به کی فکرکنه؟
نمیگم باید فکر کنه میگم دلیل اینکه میگی مرا فقط به من شک میکنه ...
وگرنه ذهنش باید درمان بشه
شوهرت ک اینجوری نی خداروشکر؟بعدم مادرشوهرت دست خودش نیس خواهر شوهرتم دست خودش نیس؟
یه بار جلوش دربیا
همسرت درست میگه مادزشوهرت بیماره.کم برو دیر برو و زود برگرد
نظرمه رفت و امدتو کم کن تا در آرامش باشی.... هرچقد کمتربهتر
خدا بهت صبر بده فقط..نزنی جرش بدی
مادرشوهر منم همینه توقع داره کلید خونم دستش باشه شوهرم پولاشون بده اون نگه داره براش اما می‌ره مسافرت یا جایی آنقدر اعتبار ندارم که کلید بده بهم و کیفش همش همراهشه همش هم گوش وایمیسته
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
41 ثانیه پیش
43 ثانیه پیش
44 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
