ماجرا از دیشب شروع شد که تاپیک قبلم توضیح دادم
امروز مادرشوهرم گفت میخوام برم پیش مامانت گله تورو بکنم
گفتم برو خاله
ولی طلاقم بدین
یکم باهم صحبت کردیم راجع ب دیشب ، میگفت تو ابرو پسرمو بردی
میگفت فلانی(شوهرم) از همه پسرام کوچیکتره باید کمک میکرده
گفتم کوچیک تره طلاقم بده هی بمونه برا خودتون زندگی نکنه برا زن و بچش
چه ربطی داره کوچیکتره
هرجا میریم باید باهم بریم باهم برگردیم
اون باز حرف خودشو میزد😕🖤
آرامش نزاشتن برا زندگیم ، دیگه دوسندارم زندگی کنم باهاشون
گفتم اون یکی پسرات همه مستقلن فقط شوهر من بهتون چسبیده طلاقم بدین پسرتون برا خودتون
ب شوهرمم گفتم طلاقم بده ، طفره میره