من دور بودم یه مدت ..البته بخاطر نجات از خونواده م ازدواج کردم.دور که شدم دلتنگ می شدم چون همسرم مثل شیطلن بود احساس رخوت و تنهایی می کردم.
بعدها که برگشتم توی شهر همیم الان دوس دارم ازشون دور بشم بس روح و روان آدمو می ریزن بهم.
پدر و مادرم رو می گم.اخلاقای عحیب و وحشتناک مادرم به شدت بی جنبه و دهنبین و برای چشم مردم فقط زندگی می کنه با اعتقادای درهم..پدرم به شدت عصبی و اخمو و بی حوصله..
به حدی که فقط بخاطر خدا احترامی و سلام علیکی هم دارم.یکبار نشده برم ۲دقیقه خونه شون نیش و درد بهم نزنن.چقد احترام بهشون می گذارم.اما می رم خونه شون یک کته هم دلم بکشه برام درست نمی کنند و گشنه میام خونه خودم درست می کنم.
کلا نبودشون بهتر از بودشون هست فقط برای خدا بی احترامی نمی کنم اما دوس دارم هیچوقت دیگه نبینمشون مثل مار و عقربن برای دل و وجودم.
مادرم دیگه حضرت زهراست و پدرم مولا علی.
عروس سادات هستم برای این می گم.البته از سادات آخرالزمانی.ولی همین انتسابم برام کافیه