شوهرم فوت شد بچه هم از همون اول دست اونا موند و دگ هرگز ب من ندادن حتی عکسشم دگ ندیدم و با هیچکدوم در ارتباط نیستم و چون پدر و مادرشوهرم پیر بودن و خواهر شوهر نداشتم دادن دست جاریم و فک میکنه ک اونا پدر و مادر واقعیشن و از وجود من بیخبره و این درد رو بدجور ب دوش میکشم الان ازدواج دوم کردم ولی چون وضع مالی شوهرم خوبه خدارو شکر خونه جدا گرفتیم هروقت ک حالم اوکی باشه اجازه میدم بیاد اگ بد باشه میگم نیاد چون اول تو یک خونه بودیم دیدیم نشد دکترم این راهکار رو داد گفت اگ امکانش هست خونه جدا بگیر و کسی در جریان نباشه جز خودتون دوتا چون این بیماران فقط و فقط بااااید تنها زندگی کنن و بچه هم نیارین برا همین چندبار حامله شدم سقط کردم زنگ میزنه اجازه میگیره میگ اوکی هستی بیام دلم خیلی برات تنگ شده بهش میگم من ک بدم بداخلاقم چطور دلت تنگ میشه میگ من برا بداخلاقیتم دلم تنگ اصلش اینه ک آدم وقتی کسی و بخواد همه جوره بخواد با خوبیا و بدیاش عیب و نقص هاش برا همین جدا و تنها زندگی میکنم و اینک شوهرم خریدای خونه رو میکنه میاره اگ حالم خوب باشه میگم بیاد تو اگ ن میگم ایمان جونم دستت درد نکنه حالم خوب نی ببخش ک تعارف نمیکنم میگ باش هروقت اوکی بودی بزنگ بیام دیروز زنگ زد گفت بخدا دلم بدجور هم برات تنگ شده هم دلمم برا رابطه تنگ شده و خیلی میخواد اصلا راه نداره بیام گفتم ن خدارو شکر ک درکم میکنه بعضی وقتا میگم طلاقم بده میگ ن میگم زن بگیر یا خودم برات یک دختر خوب برم خواستگاری کنم دستشو میزاره رو دهنم میگ این آخرین بار بود دگ تکرار نشه ها حالم بدجور خراب میشه