من پسرخیلی شروشیطونی بودم نمیدونم چی شدکه عاشق دختردوست پدرم شدم یه دخترآروم ومظلوم وخوش برورو رفت وآمدماباهم زیادبوداگریک هفته مهشیدرونمیدیدم کلافه میشدم بابام فهمیددوسش دارم اولش مخالفت کرد چون یکی دسگه روزیرنظرداشت برام اماتنهاشرط ازدواج من بامهشیداین بودکه روی پای خودم بایستم دانشگاه ازادرشته حقوق قبول شدم وچون علاقه داشتم همه تشویقم میکردن تمام همتم روبه کاربردم وسردفتری قبول شدم.
باکلی دوندگی چون تک پسربودم سربازیم روپدرم برام خرید
پدرم به عنوان کادویه دفتربرام خرید
کارم روبادوتاازدخترای هم دانشگاهیم شروع کردم که لیسانس داشتن
به کمک پدرم خیلی زودوخیلی خوب بین املاکی وسردفتری هاجاگرفتم وکارم رونق گرفت
هروقت خواهرم خبرمیوردکه برای مهشیدخواستگاراومده دلشوره میگرفتم واروم وقرارنداشتم باخودم تصمیم گرفتم هرجوری شده برم جلووخودم روهم به پدروهم به مهشیدثابت کنم...
قرارهاگذاشته شد.شب خواستگاری وقتی برای اولین باربامهشیدصحبت کردم گقت که وفاداری ومحبت خط قرمزشه....
طی مراسمی که خوانواده هاگرفتن عقدکردیم وقرارشدیک سال بعدعروسی کنیم
مهشیدگرچه جلوی بقیه اروم وساکت بوداماوقتی که خودمون تنهابودیم انقدربه من محبت میکردوعشق میدادکه طاقت نیوردیم۶ماه بعدرفتیم سرخونه ژندگیمون مهشیدخیلی کدبانووخوش سلیقه بود
خونه همیشه تمیزومعطرناهاروشام حاظرهیچ وقت داخل سبدرخت چرک هایه دونه جوراب کثیف نبودهمیشه لباسای من اتوشده بود
اگرحالشم بدبودصبح حتمن به بدرقه من میومدبااون حال نهارمیذاشت هیچ وقت نمیگفت غذاازبیرون بگیر
انقدربه من محبت کزدکه برای من شدعادت وبرای اون شدوظیفه.
سرم خیلی شلوغ بودچندتادختردیگه هم استخدام کردم
گاهی تاساعت۱۱شب میومندیم بادختراکه حجم کارکم بشه
هروقت مهشیدگلایه میکردبادادوبیدادساکتش میکردم برای مهشیدیه بوسه ویه دست نوازش کافی بودتاناراحتی ازمنوفراموش کنه وبازم عین پروانه دورم بچرخه
امامن نمیدونستم که حضورپنج تادخترترگل ورگل که دورموگرفتن وبرای جلب توجهم ازهم سبقت میگیرن
توجه منوازمهشیدم کم کرده
قراره چه آتیشی به زندگی من بندازن....
ادامه درپست بعدی
نویسنده:ش.آ