2733
2734
عنوان

بعد از اون آبروریزی بزرگ شوهرم......جدا شدم💔💔😔

| مشاهده متن کامل بحث + 190943 بازدید | 771 پست

خدا رو شکر بابا تهدیدش رو نشنید و سعید دستش رو گرفت و از خونه بیرون برد.صبح با احساس درد شدیدی زیر شکمم  و دیدن لکه های خون،تندی مامان رو صدا زدم.مامان ای وای گویان نزدیکم شد و کلی بابا رو شماتت کرد.-همش تقصیر توئه.اجازه ندادی همراه شوهرش بره،اگه بلایی سر بچه اش بیاد چه خاکی توی سرم بریزم؟ بابا که برخلاف هارت وهورتش حسابی ترسیده بود، سریع منوبه بیمارستان برد ومامان هم با سعید تماس گرفت.طولی نکشید که محمد دلواپس و نگران همراه سعید وارد اتاقم شدن.سعید بعد از صحبت با پزشک ،به من و محمد اطمینان داد خطر رفع شده وباید استراحت مطلق داشته باشم.بعداز ترخیص از بیمارستان همراه محمد به خونه برگشتم.آنقدر نگران من وجنینم بود که یک هفته مرخصی گرفت وبه شرکت نرفت

به مرورکه حال جسمیم بهتر شد،همراه محمد برای تعیین جنسیت رفتیم.خانواده محمد برخلاف خانواده من عاشق دختربچه بودن.محمد سرخوشانه جعبه ای شیرینی خرید و به خونه برگشتیم وحاجی ومامان نرگس و سعید هم کلی ذوق زدن و سر به سر محمد گذاشتن.چند ماه بعد،با تولد دخترم عسل، زندگیم رنگ و بویی دیگه گرفت وخودم رو خوشبخت ترین زن روی زمین میدونستم.محمد دیگه مثل گذشته روی طاهر حساس نبود وبدون همراهیش همراه دخترم ،به خونه بابا میرفتم.عسل دختر بچه ای زیبارو و شیرین زبان بود و محمد و خانواده اش دیوانه وار دوستش داشتن وقربان صدقه اش میرفتن.سعید وحاجی به محض ورود به خونه،سراغ عسل رو میگرفتن.عسل سه سال داشت که محمد به ماموریت کاری رفت.به محض رسیدن به مقصد، تماس گرفت واصرار داشت گوشی رو به دست عسل بدهم.عسل شیرین زبانیش گل کرد و از محمدخواست عروسک بزرگی برایش بخرد.محمد عکس عروسکی که برای عسل خریده بود رو ارسال کرد و آخر هفته عسل بیصبرانه منتظر برگشتن محمد بود.از صبح....


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

از صبح دلشوره به دلم چنگ انداخته بود.صدقه ای کنار گذاشتم .نمیدونم کی با سعید تماس گرفت که تندی سوار ماشینش شد و گازش رو گرفت و نیم ساعت بعد سعید با چشمانی متورم وقرمز به خونه برگشت.با صدای جیغ مامان نرگس دلم هری ریخت.محمد براثر سانحه تصادف،فوت کرده بود و برای همیشه من وعسل رو تنها گذاشت.شوکه و ناباور مثل دیوانه ها دور خودم چرخ می خوردم.حال نزارم قابل وصف نبود.توی مراسم تشییع خودم رو توی قبر محمد انداختم .من دنیای بدون محمد رو نمی خواستم.سعید عروسکی رو که محمد برای عسل خریده بود،آورد.چه دردی داشت دیدن عروسکی که آخرین هدیه محمد بود و با شوقی وافربرای دخترم خریده بود.یک هفته از سفرابدی محمد گذشته بود.دلتنگش بودم و زارزار گریه می کردم.چند ورق قرص رو توی لیوان خالی کردم و سرکشیدم.وقتی پلک باز کردم توی بیمارستان بودم.اینطور که سحر میگفت گویا معده ام رو شستشو داده بودن.سعید به محض دیدنم خشمگین وعصبانی فریاد زد-اینطوری میخوای از تنها یادگار محمد مراقبت کنی؟مامان و بابا بعد از مراسم چهلم، منو خونه خودشون بردن.نه توی خونه خودم آرام و قرار داشتم نه توی خونه بابا.هر روز عسل رو به سحر و مامان می سپردم و ساعتها کنار مزار محمد می نشستم.سعید سراغ عسل اومده بود و اون رو همراه خودش برده بود.شب حاجی ومامان نرگس اومدن و ازم خواهش کردن به خونه برگردم.بابا اجازه نداد و به حاجی گفت: پسر عزب توی خونه داری و دختر من هم بیوه است.خوش ندارم مردم براش حرف دربیارن.حرف بابا برای حاجی ومامان نرگس سنگین اومد.حاجی هم با صراحت گفت: من نمی تونم از تنها یادگار محمدم بگذرم.نوه من باید توی خونه خودم زندگی کنه.دیگه یه روز سعید سراغ عسل میومد ویه روز حاجی وهرشب موقع خواب اون رو تحویلم میدادن.البته سحر و مامان ناراضی از این رفتار خانواده محمد،هر روز نق ونوق میکردن.

چند روز بعداز مراسم سالگرد محمد،حاجی و سعید و مامان نرگس اومدن و ازم خواهش کردن رخت عزا رو از تنم بیرون بیاورم.با صدای زنگ خونه ،عمو و زن عمو و طاهر هم از در وارد شدن.زن عمو به رسم سنت ،پارچه مجلسی زیبایی مقابلم گذاشت و اون هم خواهش کرد رخت عزا نپوشم.سعید نگاه چپی به طاهر انداخت که عسل رو روی پایش نشانده بود و موهاش رو نوازش میکرد.آخر هفته حاجی و مامان نرگس با جعبه ای شیرینی اومدن و حاجی گفت اجازه بده سعید برای عسل پدری کنه.بابا که هنوز سنگ طاهر رو به سینه میزد،به آنی چهره درهم کشیدو من که اوضاع رو آشفته میدیدم،رو به حاجی گفتم: -خودم هم براش پدری میکنم و هم مادری.نمیزارم آب تو دل بچه م تکان بخوره.حاجی و مامان نرگس با ناراحتی خونه رو ترک کردن.دیروقت بود که گوشی موبایلم زنگ خورد وسعید شاکی وعصبی غرید؛-چیه دور برداشتی، اون موقع که محمد بود، دم به دقیقه تنم رو بو میکشیدی،حالا اَخ شدم؟

-داری طعنه میزنی؟من اون موقع ویار داشتم.دست خودم نبود آقای دکتر.

-گوش کن سوگل اگه فکر کردی می تونی با اون پسرعموی بی همه چیزت وصلت کنی،کور خوندی.اون شب وقتی موهای عسل رو نوازش میکرد،انگار به دلم چنگ می انداخت.تا وقتی زنده ام،اجازه نمیدم احدی برای عسل،پدری کنه.اون تنها یادگار برادرمه.


2731

من نگرانیتون رو درک می کنم.میدونم عسل رو خیلی دوست داری و از جونت هم براش مایه میزاری ولی من واقعا قصد ازدواج ندارم.ضمنا خوش ندارم کسی با ترحم به من و دخترم نگاه کنه.میدونم تحت تاثیر حرفهای حاجی و مامان نرگس همچین تصمیمی گرفتی،بهت اطمینان میدادم هرگز ازدواج نمیکنم.سعید کفری توپید؛کی گفته من با قصد ترحم میخوام ازدواج کنم؟به چه زبونی بگم دوستت دارم؟ میخوامت سوگل


-ولی هیچ سنخیتی بین من و شما نیست.

شما پزشکی ومن ..

-چرند نگو سوگل.فردا شب با حاجی وعمو ومامان میام وقال قضیه رو می کنیم.مامان و سحر و ننه کلی با بابا صحبت کردن تابالاخره رضایتش رو جلب کردن.دلم برای سعید می سوخت.مامان نرگس کلی آرزو براش داشت وهربار دختری برایش کاندید میکرد.حالا بی سروصدا به محضر اومده بود و صیغه عقد میانمان جاری شده بود.هیچ شور و اشتیاقی نداشتم وپربغض در حالی که اشکم راه گرفته بود،بله رو گفتم.سعید با دیدن حلقه توی انگشتم،اخمی کمرنگ روی پیشانیش نشست.با بیرحمی حلقه محمدرو از انگشتم بیرون آورد و توی جیب کتش گذاشت وحلقه خودش رو توی انگشتم انداخت.چقدر سخت ودردناک بود پاتوی خونه ای بزارم که روزگاری با هزاران امید و آرزو قدم توش گذاشته بودم.



با دیدن اتاق مشترک من ومحمد خاطرات یکی یکی درمقابل چشمانم جان گرفت وبی اختیار اشکم چکید.شیرین وسحر به نوعی سعی میکردن جو رو عوض کنن وبا پخش موزیکی شاد کلی رقص وپایکوبی کردن و با پخش موزیکی شاد کلی رقص وپایکوبی کردن.عسل هم با لباس عروسکی زیبایش با آنها همراه شده بود و دلبری میکرد.بعداز رفتن مهمانها، سعید توی اتاق عسل رفت وبرایش کتاب قصه خواند.بعد از خواباندن عسل توی اتاقم اومد.همین که نزدیکم شد،توی خودم جمع شدم و هق زنان از اون خواهش کردم تنهایم بگذارد.پر اخم ،بالش رو از روی تخت برداشت و روی کاناپه خوابید.یکی دو هفته به همین منوال گذشت

با دیدن سعید عذاب وجدان میگرفتم اما دست خودم نبود.نمی تونستم با اون همبستر بشم. صبحها  با سگرمه های درهم لباس می پوشید و بدون خوردن صبحانه به بیمارستان میرفت و تا بعداز ظهر نمیومد.چاره ای نداشتم.با مرکز مشاوره ای تماس گرفتم و عسل رو خونه مامان گذاشتم.ازگذشته ام وعاشقانه های نابی که کنار محمد داشتم تا مرگ دلخراشش و روزهای تلخ بعداز اون و بعدهم از سعید و مشکل اخیرم گفتم.بعداز شنیدن حرفهای پزشک و راهکارهایی که ارائه داد،به خونه بابا برگشتم اما....

مامان گفت سعید اومده و عسل رو با خودش برده.تندی به خونه برگشتم.شک نداشتم سعید از دستم شاکی و عصبی شده.همین که کلید انداختم،نگاهم روی سعید گره خورد که دست درجیب، طول و عرض حیاط رو می پیمود.به محض دیدنم مثل بمبی منفجر شد.کجا بودی؟ چرا گوشیت رو خاموش کردی؟-معذرت میخوام.



-این جواب من نبود سوگل.پرسیدم کجا بودی؟

-رفته بودم مرکز مشاوره ،دکتر گفت: باید گوشیت رو سایلنت کنی.پوفی کلافه کشید.-چرا بهم نگفتی میری پیش پزشک؟من بی غیرت نباید بدونم همسرم کجا میره؟این جمله اش بی اختیار منو یاد محمد می انداخت.- معذرت میخوام.دیگه تکرار نمیشه.می خواستم به توصیه های پزشکم عمل کنم.باید ترگل ورگل میکردم، بلکم بتونم کمی دلبری کنم.اما مشکل اینجا بود چیز زیادی از علایق سعید نمی دونستم.محمد عاشق رنگ آبی بود.با خودم فکر کردم شاید سعید هم رنگ آبی رو دوست داشته باشه.بعد از دوشی کوتاه،لباس آبی رنگی پوشیدم و آرایشی مات کردم.ادکلن همیشگی رو اسپری کردم و موهای بلندم رو دم اسبی بستم.خودم رو توی آینه رصد کردم و به طبقه پایین رفتم.حاجی و مامان نرگس و عسل توی حیاط مشغول آبیاری درختان باغچه بودن.سعید لحظه ای مات و متحیر نگاهم کرد و بعد هم نگاه گرفت.فنجان چای رو مقابلش گذاشتم.تشکر کرد و چایش رو نوشید.همین که به سمت طبقه بالا راه افتادم ، سعید تندی پشت سرم اومد.


باید با همدیگه صحبت کنیم سوگل.سعید از علایقش،سطح توقعاتش،رنگ مورد علاقه اش حتی درمورد عطر و ادکلن من هم نظر داد.باورم نمیشد انگار نقطه مقابل محمد بود.عاشق رنگ سبز بود و ادکلن سرد و ملایم رو ترجیح میداد.شب لباس دکلته سبزرنگی که همخوانی عجیبی با رنگ چشمانم داشت،تن زدم وسعید با دیدنم، طاقت از کف برید و تو آغوشم گرفت و دیوانه وار بوسیدم وگفت:-با دلم راه بیا سوگل.من بهت نیاز دارم.منظورش رو توی هوا گرفتم و تنم رو دراختیارش گذاشتم.دو هفته بعدمن و سعید و عسل به ویلای شمال رفتیم.سعید شخصیت آرامی داشت و بندرت عصبانی میشد.دیگه رگ خواب سعید توی دستم اومده بود و برخلاف میلش ،کاری انجام نمیدادم و اون هم مثل بت منو می پرستید و غرق محبتم میکرد.پنج ماه از زندگی مشترک من وسعید میگذشت و من تازه باردار شده بودم.برق رضایت و خوشحالی رو توی چشمان سعید میدیدم.تمام دوران بارداریم سعید مثل بچه ای از من مراقبت میکرد.

چندماه بعد،با تولدعرشیا،بابا بیشتر از سعید،ذوق می زدکه به قول خودش صاحب نوه پسر شده بود.با شنیدن خبر بارداری سحر و شیرین از عمق وجود برایشان خوشحال شدم.بعداز مدتها،خواب محمد رو دیده بودم.بچه ها رو پیش مامان گذاشتم و تنهایی سرخاک رفتم.کنار مزار محمد نشستم و خیره عکس خندان و زیبایش،اشکم راه گرفت.سعید رو دوست داشتم و کنارش خوشبخت بودم اما محمد اولین و آخرین عشقم بود و پنهان ترین دلتنگی ام.



زری دختر مومنی بود. همیشه نمازش را سر موقع می خواند، صد رقم هم دعا بلد بود، همه مفاتیح را حفظ کرده بود. دعای جوشن کبیر، ندبه، چی و چی را بلد بود. آخر آن موقع ها مردم به اندازه حالا دعا نمی خواندند. سالی یکی دو بار آنهم بیشتر شبهای احیاء ماه رمضان و روز تاسوعا عاشورا گریه میکردند. بقیه سال شادی و خنده بود. اما همان موقع هم زری، اهل دعا بود وبه من هم دعاهای متعدد از جمله قسمت هایی از مفاتیح را یاد داد. زری حدود ۱۴ سال داشت که کم کم رنگش زرد شد، شکمش هم باد کرد و گاهی هم بالامی آورد. زنهای همسایه او را که می دیدند پچ پچ می کردند. بالاخره کم کم چند تا از زنهای همسایه گفتند که زری حامله است! . آخرین باری که قبل ازماجرا من زری را دیدم یادم می آید روز ۲۷ مرداد ۱۳۳۸ بود. توی کوچه به من اشاره کرد که بروم پشت بام خانه.


نگاهش کردم صورتش زرد بود و نگاهش معصوم. گفت حسین حرفهایی که درباره منمیزنند را تو هم میدانی؟ گفتم همه میدانند. گریه کرد و گفت به خدا من کار بدی نکرده ام. بعد گفت دلم درد می کند. دستم را گرفت و از روی لباسش روی شکمش گذاشت و گفت: ببین شکمم دارد بزرگ می شود ولی بخدا من کار بدی نکردام. چند روز بعد، از خانه آنها سر صدا بلند شد. برادر ۱۸ ساله اش عباس نعره می زدکه می کشمش. من زری را با رفیقش تخم سگش می کشم. باید بگویی که این نامرد حرامزاده که شکمت را بالا آورده کیست. آن بی پدر، پدرسوخته ای که شکم تو را بالا آورده کیست. عباس نعره می زد: مادر من خودم را می کشم. من نمی توانم توی محل راه بروم نمی توانم سر بلند کنم. اول این دختره را می کشم بعد فاسق پدر سوخته اش را بعد خودم را. خواهر کوچک زری، سکینه که هم اسم مادر بزرگش بود و هم سن و سال من، گریه می کرد و فریاد می زد و کمک می خواست. زنهای همسایه می خواستند بروند به زری کمک کنند ولی در خانه بسته بود.


زری جیغ می زد که من بیگناهم ولی عباس ۱۸ ساله با چاقو دور حیاط دنبالش می کرد و می خواست او را بکشد. چند نفر از زنها از روی پشت بام به داخل خانه شان رفتند و بالاخره عباس را از خانه بیرون کردند. با سر و صدای عباس داستان حاملگی زری رو شد. زنها می خواستند با نصیحت زیر زبان زری رابکشند که رفیقش کیست تا او را بیاورند با زری عروسی کند و قال قضیه کنده شود


زری عروسی کند و قال قضیه کنده شود اما زری قسم می خورد که رفیق ندارد. چند روز بعد باز سر و صدا و جیغ های زری بلند شد. برادر بزرگش رسول از ده به شهر آمده بود و زری را با تسمه کمر آنقدر زده بود که زری غش کرده بود و وسط حیاط افتاده بود. سلطان- مادر زری- هم توی سر می زد و می گفت دیدی چه خاکی بر سرم شد؛ هم آبرویم رفت و هم دخترم کشته شد. رسول هم از بس که زری را زده بود خودش هم بی حال لب تالار نشسته بود.

من و چند تا بچه دیگر هم لب بام ناظر کتک خوردن زری بودیم. زری کم کم به حال آمد

رسول به مادرش گفت: ننه غریبم بازی در نیاور، دخترت نمرده حالش جا می آید و دوباره می رود رفیقش را پیدا می کند تا با او بخوابد. اگر مواظبش بودی شکمش بالا نیامده بود و من نمی بایست گاوم را ۵۵ تومان ارزانتر بفروشم.

من نمی فهمیدم چه ارتباطی بین کاهش قیمت گاو رسول و شکم زری هست و چرا او گاوش را ۵۵ تومان کمتر فروخته است.

نه نه سلطان به رسول گفت : ننه حالا تو به ده برو من و عباس و بقیه بچه ها به حرفش می آوریم و معلوم می شود که کدام پدر سوخته بی شرفی این شکم

صاحب مرده اش را بالا آورده است. معصومه خواهر ۱۷ ساله زری که ۴ سال بود

شوهر کرده بود و ۲ تا بچه داشت و برای بار سوم حامله بود لب حوض نشسته

بود و داشت بچه اش را شیر می داد گفت: ننه این فخر رازی کی هست؟ تا بحال

چند بار به من گفته من فخر رازی را خیلی دوست دارم. مادرش گفت نمی دانم

کیست چندبار به من هم گفته. یک شعری هم درباره فخر رازی می خواند. معصومه

گفت: ننه احتمالا این فخر رازی کلید معماست باید روی لرد محله (محله مرغ

فروش ها ) مغازه داشته باشد. چون چندین بار که زری اسم فخر رازی را می

برد. اسم مرغ را هم می برد و در شعرهایش از مرغ و پر زیاد حرف میزد.


2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز