خواهر من ازدواج کرده نزدیک پنج شش ساله، پسر خالم قبلن خواستگار خواهرم بود اونموقع من کوچکتر بودم پسر خالم ده سال از من بزرگتره بعداز چند سالی قهر که شدن سر همین قضیه یهو منو تو مهمونی دیدن و من دیگه خیلی بزرگتر شده بودم پسره گویا از من خوشش اومده بود
عید اومدن نشستن همین خواهرمم اومد خونمون مامانم رنگش زد بیاد واسه کمک
نمیدونم چیشد پسره دوستش زنگ زد یه مشکلی پیش اومد رفتش بعدش خالم یواشکی از مادرم خواستگاری کرد مادرمم گفتش نه غزل میخواد ادامه تحصیل بده نمیخواد ازدواج کنه خلاصه گذشت حالا با خواهر بزرگم و این یکی خواهرم بحثش شده
من داشتم ارومشون میکردم که خواهر بزرگم گفت این یه عفریطه اس روزی که پسر خاله اومد خواستگاری و مشکل پیش اومد براش رفت این به من پیام داد که پسره فیلمش بود تا منو دید ریخت به هم همش نگام میکرد هنوز تو فکرشم هنوز تو دلشم
راستش یک لحظه حالم بهم خورد از خواهرام نه فقط یکیشون بلکه از دوتاشون