چندین وقت بود میگفت میخوام ببینمت هرچقدر میگفتم ن قبول نمیکرد اخر چند روز پیش ساعت ۸ شب بود پیام داد گفت مریم کجایی چرا نمیگی گفتم فلان جا گفت الان میام
هرچقدر گفتم خسته ام قبول نکرد گفت میام
تا نشستم دستمو گرفت تو دستش و گفت میدونی چند وقته دستمو نگرفتی؟؟
گفتم من یا تو
بعد ماشینو برد همون پارکی که همیشه میرفتیم
پارک کرد یه جای خلوت و تاریک هم بود و یهو من کشید سمت خودش .....
بغلم کرد و شروع کرد بوسیدن...
هیچ حرفی از زندگی نزد اومدم خونه گفتم چرا حرفتو نزدی گفت ی روز دیگ میزنم
گفتم من دیگ جایی نمیام باهات انگار بد برداشت کردی گفت من چه فکری میتونم داشته باشم جز دوس داشتن تو و زندگی دوباره...
اما هنوز حرفی نزده الان ۴ روزه😔
خیلی حالم بده نمیدونم واقعا هدفش،چیه و اصلا باید چیکار کنم
من گزاشتم ببینتم چون حس کردم حرف مهمی داره اما اون خیلی دلتنگ بود....
خیلی حالم بده عذاب وجدان دارم کاشکی نمیرفتم
خیلی میترسم ازم آتو بگیره همینو و به خانوادم یا دیگران بگه
یا عکس و فیلم قایمکی گرفته باشه😭😭
چون بعد اونروز دیگه رفته و پیداش نیست
من بهش گفتم زنگزدن و حرف زدنهم اشتباهه چون وابستگی میاره