من ۳۰ و چند سال سن دارم و تا این سن عشقی تجربه نگرده بودم.
سال پیش با آقایی آشنا شدم. مدتی بود میشناختمش و زیر نظر داشتمش.
همه جوره این آدم بهترین بود( شاید هم به چشم من)
از نظر قیافه و قد عین قرص قمر و عین شاخ شمشاد.🥺
چشم پاک، با شعور، با فهم، مهربون، بانمک، هر خصوصیت قشنگی که شما فکرشو بکنی این آدم داشت.😓
حتی از اینایی بود که اگه به یکی دل ببنده همه زندگیشو براش عوض کنه و پابندش بشه.
من دوسش داشتم. وقتی اونم اومد گفت ازم خوشش میاد روی ابرا بودم. اونقدر حالم خوش بود که رو زمین بند نبودم.
اما یه مشکلی پیش اومذ و اونم این بود که با همین سن و سالی که دارم، گرفتار یه پدر پارانوئید بودم و هستم که اتفاقا توی بازه آشنایی با اون آدم بیماریش به اوج خودش رسیده بوذ و لحظه ای من رو چک میکرد که کجام.
اون آقا هم ساکن یه شهری در مجاورت ما بود و شهر ما هم به شدت کوچیکه و نمیتونستم برم ببینمش.
اینطوری شد که اونقدر نتونستم برم ببینمش و اونقدر اخلاقای خودم از این فشارا بد شد که اون پسر گفت بهتره تمومش کنیم و رفت.
بچه ها من بعدش با تمام وجود جنگیدم.
کارایی کردم که کنترل رفت و آمدم برداشته بشه.
الان میتونم روزی چند بار حتی برم شهر اون پسر و برگردم.
اما اون دیگه نیست 😔💔