نمیدونم چرا یاد اون موقع ها افتادم،شاید چون نزدیک دوران پریودمه اعصابم خط خطی شده باز
مادرشوهرم دیسک کمر گرفت تا شدم عروسشون،کلیدو دادن به من صبح ها برم کاراشونو بکنم میرفت فیزیوتراپی نمیدونم اب درمانی
اصلا یادم نیست چطوری انداختن گردن من
ایام امتحانام بود،اول صبح اول میرفتم ظرفو جارو برا اینا میکردم بعد میرفتم سر امتحانم،هرروز اندازه یه عروسی ظرف جمع میکردن،حتی ظرفایی که با یه اب زدن میتونستن بزارن سرجاش میگذاشتن تو ظرفای کثیف
یه روز به جای صبح زود،ساعت ده صبح رفتم ظرفا رو شستم،دیدم از هرروز کمتره،ظهرش پدر شوهرم جلو شوهرم و مامانم پرید بهم که امروز که نیومدی ظرفا بشوری»انگار یه سطل آب یخ ریختن رو سرم،با لحن خیلی خیلی بد و طلبکاری گفت»گفتم اومدم که
گفت خودم شسته بودم
منم کلیدشونو دادم به شوهرم و گفتم دیگه نمیرم بشورم بهشون بده
باز مادرشوهرم عمل که کرد سه ماه جمعش کردم خوب که شد گفت هیچکس به دردم نخورد توی این مریضیم جز مادر و دخترم و من چشمام به حالت تعجب گرد شد زل زدم بهش،انقدر تابلو بود نگاهم که بعد از چنددقیقه نگاه کردن به همدیگه گفت با تو یعنی توهم به دردم خوردی
یه بار شب خونشون موندم مادربزرگ شوهرمم خونشون بود،صبح زود بلندشدم سریع ظرفای دیشب رو شستم و گفتم صبحونه نمیخام که نخواد ظرف صبحونه هم بشورم
ظرفای شام که تموم شد سریع خواهرشوهرم ظرفای صبحونشون رو جمع کرد اورد گذاشت جلوم که اونا هم بشورم منم اصلا به روی خودم نیاوردم رفتم خونمون،بعد مادروخواهر شوهرم پدرشوهرمو پر کرده بودن،پدره زنگ زد به من با عصبانیت و پرید بهم که چرا کمکشون ندادی چرا ظرفا نشستی
وای خدا لعنتش کنه
ببینین بچه ها الان مثل چی ازم میترسن که جلوم کمترین بی احترامی بهم نکنن چون میدونن سریع جواب میدم،یا فاصله میگیرم ازشون تا یه مدت و احتراممو خیلی دارن
الان ده سال گذشته از اون روزا،تازه برم خونشون غذا بخورم ظرفای خودمم دیگه پدرشوهرم نمیزاره بشورم هی میگه ولش کن ولش کن
چرا واقعا ما ادما وقتی یکی باهامون مهربون و دل رحمه و ساده هست قدرشو نمیدونیم؟چرا وقتی همون ادم رندتر و زرنگتر بشه و جوابمونو بده دورش میچرخیم؟و چرا من انقدر ساده بودم