2733
2734
عنوان

داستان بارداری های من

421 بازدید | 69 پست

سلام بچه ها من چنددفع اینجا ثبت نام کردم اما هر سری که اومدم باز می‌نوشت ثبت جدید 🤔😶زیاد وارد نیستم بیشتر خواننده خاموش بودم این چند ساله...اینجا داستان بارداری زیاد خوندم دلم خواست مال خودمم تعریف کنم براتون 🙂از قبل تایپ کردم شرمنده طولانیه

اسی جون ومامانایی که سال آینده کلاس اولی یافرزند ابتدایی دارین حتما تپیکمو ببینینن واجبه

خدایا حال دلم‌را تکانی بده، هم میبینی،هم میدانی،هم میتوانی💚من ایمان دارم به اتفاقات عالی درراه مانده، معجزه ای درراه است.

سلام بچه ها من چند سال خواننده خاموش بودم همیشه خاطرات بارداری می‌خوندم دلم خواست منم بزارم فقط طولانی امیدوارم اذیت نشید ،دست قلمم زیاد جالب نیست شرمنده

اوایل ازدواجم قراربود تاشش سال باردار نشیم،اما یهو ورق برگشت شوهرم دلش بچه خواست ،بزرگترین اشتباهی که کردم برای چشم و هم چشمی خودم انداختم زیر دست دکترا دوا و دارو استفاده کردم انگار نازا بودم 😐دیگه خسته شدم بعدشش ماه هرچی دارو گذاشتم کنار بعد با شوهرم گفتیم ول کن میریم آی وی اف نوبت گرفتم دقیق دو روز موند به وقتم دیدم باردارم اصلا باورمون نشد آزمایش دادم بتام بالا بود بعدش رفتیم سونوگرافی دیدم بعله من دوقلو باردارم😮اصلا داشتم از خوشحالی میمردیم زنک زدم ب شوهرم گفتم ،بهم گفت وقتی شنیدم پشت فرمون بودم نگه داشتم ی گوشه از خوشحالی فقط اشک‌ ریختم


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2731

مثل عقده ای ها بلندگو گرفتم دستم و جار زدم گفتم من باردارم اونم دوقلو 😏بماند که چه کسایی از حسادت باهام چیا کردن و منه خوش خیال فک میکردم همه خوشحال میشن ،یع مدت بعد م دراز کشیده بودم دیدم زیر شکمم درد عجیبی گرفت پنج دقیقه در حد مرگ بودم یهو آروم گرفتم استراحت کردم خوب شدم ،دو شب بعد دیدم ایندفعه درد خیلی شدیدتری زیر کمرم اومد سراغم و ولم نکرد انقد درد داشتم فقط میگفتم خدایا همین الان مرگمو بده شدید طاقت فرسا بود بردنم بیمارستان ،توماشین از شدت درد فقط جیغ می‌کشیدم و دست مادرم و شوهرم از درد فشار میدادم ،رسیدم بیمارستان گذاشتنم رو صندلی شرشر خون بود که ازم میومد معاینم کردن گفتن داری سقط می‌کنی نزدیک سه ماهه ام بود🥺بدون هیچ بی حسی و سری قیچی و... می‌بردن داخل رحمم تیکه تیکه گوشت ازم میاوردن بیرون و من فقط ناله میکردم و آرزو مرگ 😭

هیچی خلاصه خدا نخواست و باتموم سختیاش گذشت و..بمانددد که چقدر افسردگی گرفتم و چقدر جاریم خوشحال شد بقران قسم انکار دنیارو بهش داده بودن (ما تو یه ساختمون هستیم)من همش افسرده و گریه میکردم اون خوشحال می‌رفت میومد با خنده می‌گفت عیب نداره نشد بابا و هزار چرت وپرت... اما من ول کن نبودم که بازم اقدام کردم و بعد سه ماه باز باردار شدم اونم سه قلو گ،ایندفعه به کسی نگفتم س تاس گفتم یکیه خلاصه بگم بعد هفت ماه درد عجیبی پیچید تو کلیه هام نفسم بالا نمیومد بردنم بیمارستان معاینه کردن گفتم دو درجه بازشدی میخوای زایمان کنی وای نمی‌دونید که چ‌حالی داشتم فقط اشک بود که می‌ریختم‌ بستریم کردن انواع آزمایشات گرفتن گفتن عفونت شدید داری و چرت وپرت ،بعد یه هفته مراقبت گفتن چند وقت دیگه تحمل کن هشت ماهت پر بشه بچه ها بمونن ،مرخصم کردن اومدم خونه همه هم فهمیدن س قلو باردارم اومدن بیمارستان فهمیدن ،ی هفته دیگه هم گذشت من استراحت مطلق بودم ،فقط میرفتم رو دسشویی فرنگی ،سر ظهری بود حس کردم مدفوع دارم رفتم رو دسشویی نشستم حس کردم ی چیز سنگین داخل رحمم گیر کردم یهو دستمو بردم ببینم چیه دیدم سر بچس داخل کیسه آب،اخ نمی‌دونید اون لحظه حس مرگ کردم فقط دستم محکم گرفته بودم رو رحمم جیغ زدم مادرم اینا اومدن خوابوندنم رو تخت

پدرم و شوهرم برادرام انداختن تو پتو بردنم بیمارستان با بدبختی ،خلاصه تا رسیدم بیمارستان معاینه گفتن داری زایمان می‌کنی سر بچه قشنک‌ معلومه ،من التماس هر چی پیرو پیغمبر قسم و قرآن که خدا حداقل اینارو برام نگه داره بسه بابا خدا مگه من چقدر توان دارم چقدر جون دارم من بهشون عادت کردم بچه هام سالم سالم بودن به لگد زدناشون عادت کرده بودم همدم تنهاییام شده بودن😭

بردنم اتاق زایشگاه گفتن زور بزن بچه خفه نشه ،من داد میزدم گفتم نمیتونم تر خدا ببرینم سزارین نمیتونم گفتن نمیشه ده سانت فول باز شدی بچه گیر کرده زود باش ،منم تموم زورم زدم بچه اولم دخترم اومد بیرون سریع گذاشتنش تو دستگاه تنفس و..گفتم آخیش تموم شد دیدم گفتن زود باید زور برنی نوبت بعدیه داشتم جون میدادم زور میزدم گفتن نزن بچه داره با دست میاد چند لحظه صبر کردم گفتن باز زور بزن ،بازم زور زدم گفتن زور نده ایندفعه با پا اومده تا بره عقب ،دیدن نمیشه جون خودمم تو خطره گفتن اتاق عمل آماده کنید ببریم سزارین وای داشتم می‌مردم گفتم خدایا خودت کمکم کن طاقت سزارین دبکه ندارم ،یهو با زور زدم گفتن با سر اومد داد زدن بیشتر زور بزن منم باتموم جیع زور زدم پسرم اومد اما نفس کم آورده بود زنده نموند😭سومی هم همین آش و کاسه تا اومد بیرون گذاشتنش زیر دستگاه اونم طاقت نیاورد مرد،بچه های سالم سالم از پیشم رفتن گفتم خدا چته آخه دشمنی داری بنده خرابیم آخه چرا منو همش با بچه امتحان می‌کنی ها ؟شب شهادت حضرت فاطمه بود : شرشر اشک مبریختم گفتم یا فاطمه مگه قسمت ندادم مکه نیت نکردم اسمتون گذاشتم رو بچه هام چرا چرا رو سیاهم می‌کنید چرا میکنینم زخم زبون هر چی طایفه شوهر ،چقدر دیگه جیگررررمو میسوزونبد اگه میخواستی بگیریشون اصلا چرا دادیشون چرا وابسته ام کردید ،تازه ک رفتم سیسمونی خریده بودم کالسکه خریده بودم الان گرفتیشون آخه چرا و چراااا!!؟وقتی بردنم تو بخش اجازه دادن شوهرم بیاد پیشم اومد تو بغلم زار زار گریه میکرد و من گریه میکردم خیلی سخت بود برامون شوهرم داغون شده بود و من بدتر 😭 دخترم تو بخش مراقبت‌های ویژه بود یکی بهم امید میداد می‌گفت میمونه بعضیاشون با بی رحمی میگفتن نه نمی‌مونه خیلی ریزه 😭بعد دوروز مرخصم کردن با دل خون بردنم خونه اما شوهرم برای دلخوشیم وقتی اومد دنبالم با دسته گل اومد گفتم این چیه گفت عزیزم مکه زایمان نکردی برای دخترم آوردم دیگه 🥺الهی بمیرم برای دلش😭

شوهرم هرروز می‌رفت بیمارستان سر میزد ب دخترمون عکس یواشی می‌گرفت من ببینم ،شناسنامه و دفترچه هم گرفت بیمارستان می‌خواستن ،من این چند روز شیرمو همش میدوشیدم،ی روز بیمارستان تماس گرفت گفت شیرتو بدوش بیار برای بچه ،اخ بچه ها نمی‌دونید چ‌حالی داشتم وقتی ب شوهرم گفتم از خوشحالی رو پا بند نبود ،همش میگفتم می‌خندیدم ،شیرم آماده کردم ببریم یهو دیدم مادرم اومد با چشم گریون ،اصلا بند دلم پاره شد فهمیدم چیزی شده اما هیچی ب رو خودم نیاوردم خودم زدم کوچه علی چپ مثل دیوانه ها گفتم چیه چیشده؟نگاه شیرم کن چقدر ماشاالله خوبه براش بسه سیرش می‌کنه (یعنی الآنم یادم افتاده شرشر دارم اشک می‌ریزند) من می‌گفتمو همه گریه میکردم گفتن از زیر پاش خون گرفتن دیدن مغزش کامل تشکیل نشده عقب مونده میشه دستگاه تنفس ازش کشیدن بچم آسمونی شد ،وای من مثل روانیا شیشه شیر و دسته گلم بغل میکردم گریه گریه ،شوهرم وقتی فهمید اومد افتاد بغلم دوتامون مثل اشک بهار فقط های و های گریه میکردم عین دیوونه ها به زور ارومممون کردن ،خلاصه اونم تحویلمون دادن آوردن غسلش دادن اونم بردن خاک کردن 😭

کسی هست یا برای خودم میگم 🥺🥺🥺

وایییی اسی من دارم اشک میریزمو میخونم. خدا به دلتون صبر از جنس خودش بده. 

شیطان که رانده گشت جز یک خطا نکرد☝🏻 خود را برای سجده ی آدم رضا نکرد☝🏻 شیطان هزار بار بهتر ز  بی نماز☝🏻  او سجده بر آدم و این بر خدا نکرد

من بودم و س تا قبر که کارم شده بودهرروز برم سر خاکشون زار زار گریه کنم و گلایه از تموم دنیا😭با هر بدبختی و افسردگی شدید بود گذشت بردنم مسافرت بی فایده بود همه کار برام کردن دیونه شده بودم و عصبی ،انکار با خدا سر لج افتاده بودم با همه میخواستم بگم لعنتیا خوشی نکنبد نگید من بی عرضه ام نگید نتونست باز بچه نکه داره ،باز رفتم دکتر بعد چند ماه باز باردار شدم،ایندفعه مطمین بودم این میمونه ،خواب دیده بودم خدا بهم ی بچه داده بچه ها وقتی از خواب بیدار شدما یه حالی داشتم نکو گفتم ایندفعه خدا خودش حاجتمو داده حتما به وقتشم میدتش بغلم ،این سری تا نه ماهگی رفتم خونه مادرم و به کسی نگفتم باردارم تا ماه آخر ،نه ماه قید خونه و زندگی زدم ،نه ماه قید دنیا رو زدم ،نه ماه کارم شده بود التماس و خوندن قرآن و....که صحیح و سالم بچم بیاد بغلم بشه دلخوشی من و باباش😭

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687