۱۵سالم بود عقدکردم. هیچی نمیفهمیدم ازدواجم سنتی بود. من از بچگی همیشه تنها بودم و هیشکی بهم توجه نمیکرد همیشه به خواهرم توجه میکردن.
گذشت فک کردم ازدواج کنم همهچی درست میشه یکیه بهم توجه کنه.
نماز خون بود و مذهبی. ولی الان متنفر از امامان و همش فوششون میده و خداهم قبول نداره
از همون اوایل شرو کرد گیر دادن. ارایش نکن اصلاح نکن. پیاده جایی نرو. همیشه میترسیدم ازش. حتی تو عقد دیر پریود شدم گفتش بچه ای که تو شکمته مال من نیست😔
چقد احمق بودم همونموقع جدا نشدم. یه بار دنبال یه زن متاهل رفت خواهر زنه زنگ زد بهمون گفت. دیگه نمیخواستم برگردم انقدگریه کرد بخشیدمش. با تموم وقاحت گف من رابطه نداشتم فقط خوشم اومد نگا ک و ن ش میکردم.
روز عروسیم فیلمبردار نزاشت بیاد. حتی عکس با شنل گرفتم گف هر چی عکس لخت گرفتی پاک کنه وگرنه عروسیو بهم میریزم.
بعد شش سال بچه دارشدیم. پاش موندم انقد صبر کردم اخلاقش درست بشه نشد و سردترشد. سر هر لباسی گیر میده این تا زانوت نیس بااینکه روش چادرسرمه
امروز بچم دم در خونمون بود منم اونجا مواظبش که نره جایی.. رفتم داخل شوهرم عصبی و سرد بود که خیلی دوس داری بیرون باشی گفتم مواظب بچم گف باشه من میرم بیرون بگردم تو بچه داریتو بکن. اینم بگم خونه ما پرته از داخل شهر هیچ رفت و امدی نیس. چرا باید بدش بیادمن بیرون باشم اخه. شما بودین چکار میکردین