هشت ماه پیش بابا بهم زنگ زد سر بیخودی ترین مسیله پشت تلفن شروع کزد بهم فحشداد به خودمو همسرم
بعد فهمیدم برادر کوچیکم مسأله ای رو به دروغ بهشون گفته .
توی این مسأله من اصلن با مامانم حرف و صحبتی نکردیم مامانم الکلی الکی باهامون قهر کرد.
الان هشت ماهه نه زنگ میزنه نه میاد خونم.انگار دوست داره.
انگار دنبال همچین چیزی بودن .من خیلی خیلی خیلی به مامان و بابا کمک میکردم و همسرم با پدرم رابطهای فوقالعاده عالی داشت هیچ کس باور نمیکرد داماد و پدرزن هستن.
ولی بابام با یکی از داداشام خوب نبود مامانم همیشه ناراحت بود از این موضوع و وقتی میدید همسرم و بابام خوبن خوشحال نمیشد انگار میگفت باخودش چرا با پسرم اینجوری نیست
حالا امروز برادرم زنگ زده مامان و عمل کردن .
همسرم میگه هشت ماهه از دخترشون خیر ندارن الان زنگ زده که چی.
از یک طرف همسرم سروصدا میکنه از یک طرف خونواده ام تردم کردن😞 من تنها آدمی هستم بین این حوع همه فقط رو من فشار میارن
الان من موندم چیکار کنم برم بیمارستان ؟نرم؟چی کار کنم