منی که مخالف صدرصدی ازدواج تو سن پایین بودم و کسی جرعت نمیکرد اسم ازدواج پیش من یا خانواده ام بیاره
تو سن ۱۸ سالگی نمیدونم چیشد چه طور شد همسرمو دیدمو یه دل نه صد دل عاشق شدم و میخواستمش که ازدواج کنیم
خانوادمم دیدن پسر خوب و خانواده خوبین منم ک دلم بود قبول کردن
میدونین آبجیا من فکر میکردم همینکه عاشق باشی کافیه ولی نه بعد حدود یک سال عقدو نامزدی چند ماه دیگه عروسیمه
خیی چیزارو فهمیدم که عشق لازمه ولی کافی نیست
واقعا عشق آدمو کور میکنه خیلی چیزارو نادیده میگیری
الان با اینکه عاشقانه همو دوسداریم ولی هر روز بحثو دعوا و بی احترامی نمیدونم چیکار کنم 😔خیلی سردرگمم
به نظر شما چاره چیه