من دستپاچه شدم و با تعجب گفتم«داستان زندگی ام؟! چه داستانی؟کی به شما گفت ک زندگی من داستانی دارد؟هیچ داستانی ندارم که....»
حرفم را برید«چطور زندگی تان داستانی ندارد؟پس چجور زندگی کرده اید؟»
«چطور ندارد! بی داستان! همینطور! تک و تنها! مطلقا تنها ! شما میفهمید `تنها` یعنی چه؟!...»
«یعنی چه؟یعنی هیچوقت هیچکس را نمی دیدید؟»
«نه،دیدن که چرا! همه را میبینم،ولی با این همه حال تنهایم...»
(شب های روشن_داستایوفسکی)
نویسنده ای ک تک تک کلماتش انگار از درون ذهن و قلب من حرف میزنه......