نمیگم دوست داشتن.
بلکه دیوونه وار دوستش دارم از ته قلبم ...
اماهمش دارم یه کاری میکنم ازم متنفر شه...
همش ازش دوری میکنم. لجبازی میکنم. کاری رو میکنم که دوست ندارم...و همش هم از عمد...
یه جوری ام که انگار من مال این زندگی نیستم.
هشت ساله دارم باهاش زندگی میکنم ولی هیچوقت احساس نکردم متعلق و پایبند به این زندگی ام.
همیشه ته ذهنم جدایی مون میبینم و بهش فکر میکنم.
همسرمم این موضوع رو خوب میدونه و کاملا ته ذهن منو خونده برای همین هیچ اعتمادی بهم نداره...
ولی آخه چرا من اینجوری ام؟
چرا نمیتونم به آرامش برسم و یکبار برای همیشه تمومش کنم از دوراهی بیام بیرون.
باورتون میشه دلم پر میکشه بغلش کنم ببوسمش بهش بگم دلم براش تنگ شده و دوستش دارم اما انگار لج کردم با خودم سمتش که نمیرم اونم که میاد بغلم کنه یا محبت کنه پسش میزنم...
دلم نمیخواد دوستم داشته باشه.
هر چی بیشتر بهم محبت میکنه بیشتر ازش عصبانی میشم.
نمیخوام بهم توجه کنه...
نمیخوام دنبال حل مشکلاتم باشه...
وقتی میبینم علارقم تموم بیتوجهی ها و لجبازی هام بازم بهم محبت میکنه ازش بدم میاد و بیشتر دلم میخواد ازش دور شم... وقتی میاد میپرسه چرا ناراحتی دلم میخواد سرش داد بزنم بگم اصلا باهام حرف نزن...
آخه چرا؟ یکی به من بگه من چم شده؟ چرا نمیتونم یه بارم شده دلمو به زندگیم باهاش قرص کنم؟
به خدا هر زنی رو میبینم که تحت هر شرایطی با همسرش کنار میاد حسودیم میشه...
دلم میخواد مثل اونا باشم...
آخه درون اونا چی وجود داره که درون من و همسرم نیست؟
من میدونم که بدون اون میمیرم ولی نمیتونم هم کنارش بمونم...💔😔