اه پیشانی هم تو دنیای دروغین بین اون همه مه غلیظ که او و یاسمن آنها را رنگین میدیدند غرق شد.
یاسمن، تو فقط به مدرسه میروی!
بیدار شو و نگاهی به دنیای واقعی کن!.
یاسمن مثل همیشه کیفش را در گوشه ی اتاق گذاشت. لباس های خانگیش را پوشید و با چهره ای که هیچ احساسی در آن دیده نمیشد گفت:
+مامان، ریاضی رو ۱۹ شدم.
یکتا: یعنی خوبه؟
+آره خوبه، مامان کجاست؟
یکتا: رفته بیرون برام پوپک بخره...
+آها، باشه.
تو ماشین سرویس مدرسه با خودش قرار گذاشته بود تکالیفش را کامل بنویسد. اما وقتی رو صندلی نشست، خسته تر شد. چشمانش را بست که صدای زنگ بدن یکتا رو لرزوند.
یکتا جیغ زد و از قیافش معلوم بود خیلی ترسیده.
+ چیزی نیست زنگ زدن...بله؟
_ منم.
در را به آرامی باز کرد و با لبخندی که انگار مجبورش کرده بودند بزند سلام داد.
+ سلام مامان. ریاضی رو ۱۹ شدم.
_ کی ۲۰ شد؟
چه میگفت؟ اگر میگفت مریم ریاضی ۲٠ شده، مادرش چه میگفت؟
از همین جا بود که احساس ناکافی بودنش در او رشد کرد. اما این موضوع برای او عادی بود.
برای مادرش مسئله ی مهمی نبود. چون مادرش ان دوران را رد کرده بود و آن زمان برای مادرش خیلی وقت بود که گذشته بود.
مادرش میگفت: یاسمن فعلا بچه ست، برای او هم زمان میگذرد.
اما یاسمن وقتی میخواست چیزی بگوید، انگار استرس و ترسش مانع زمان میشد.