همسرم تاوقتی عروسی کردیم یهو برای خانوادش عزیز شد. تنهایی صداش میکردن خونشون دستش خوردنی میدادن. بااون بحثشون میشد بمن چشم غره میرفتن فکر میکردن من یادش میدم. ب همین دلیل سلام میدادم جوابمو نمیدادن. بعد ک باهم خوب میشدن بازم من اون وسط قربانی میشدم بااینک هیچ حرفی نزده بودم. چایی میاوردن براش بمن تعارف نمیزدن. از راه پله رد میشدن و تیکه مینداختن باصدای بلند. انقدر خود خوری کردم و به کاراشون فکر کردم الان یه بیماری گرفتم که دکترا میگن بدون علته. ولی خودم علتشو میدونم...
😐چه ربطی داشت
۰🥲🤦🏻♀️
زن گرفتن شون برای چی بود
چه بیماری هستش
🙂💔
همین غصه وفکرا مریضی میشه .دلهره میشه
چه بیماری عزیزم؟
به جایی رسیده بود که به همسرم میگفتم هیچ کارشون نداشته باش باتو بعد ۲ روز اشتی میکنن ولی نمیدونم چرا دست از سر من برنمیدارن. اینا بخش کوچیکیش بود که اینجا نوشتم.... هیچوقت نمیبخشمشون
مث من اینقدر روحو روانم بابام و خاندانش ب بازی گرفتن الان توی ذهنم خوبو بدو نفرین میکنم دست من نیس مریض شدم انگار یکی توی منه ک این حرفارو میزنه
بیماریت چیع؟ شاید درمان داشت
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
