چشمانش سنگین شده بود. خوابش می آمد. اما او خیلی وقت بود که به خواب فرو رفته بود.
به دنیای دروغین خوش اومدی!
یاسمن، بیدار شو. انتظار اضافه نداشته باش. یاسمن از این مه غلیظ بیا بیرون. نگاهی به اطرافت بنداز، تو حال زندگی کن!.
صبح شد. یاسمن صبحونه خورد و مثل همیشه سوار سرویس مدرسه شد تا به مدرسه برود.
او به مدرسه رفت. مثل همیشه!
ماه پیشانی از خواب بیدار شد. به پنجره نگاه کرد. به جای سرسبزی و درخت هایی با برگ سبز، دود های سیاه و درخت های شکننده بود.
بغضش گرفته بود. چه میتوانست بگوید؟
دلش برای مادرش و خانه رنگارنگشان تنگ شده بود. آن درخت های زیبا، بوی گل یاس.
بعضی اوقات رایحه هایی به مشامش میرسید که انگار آن را به قدیم فرو میبرد. یک رایحه ی قدیمی.
رفت تو رخت خوابش، او شروع کرد به فکر کردن به سرزمین قبل از نابودی...الان باید بگویم:
ماه پیشانی، به دنیای دروغین خوش آمدی!