اما یاسمن می گفت: اینجا زندگیه دیگه! میگذره فقط باید یکم صبور باشیم.زمان میگذره دیگه.. اینجا که دنیای افسانه ها و قصه ها نیست که به همین راحتی ها پایانی خوش داشته باشه!.
حیف، حیف که صبوری رو بلد نبود. نشستن و دیدن حوادث و اتفاقات صبوریه؟ فکر کردن درمورد بعضی از اتفاقات که قرار نیس بیفته یا افتاده صبوریه؟حرص خوردن و دهان را بستن صبوریه؟ فکر نکنم تا به حال کسی صبوری کرده باشد... .
بخش دوم: او از خواب بیدار نشد...
یاسمن در تختش دراز کشید. امروز یاسمن خیلی خسته بود و اصلا وقت استراحت نداشت. ساعت 10 شب بود. آه عمیقی کشید. او غمگین نبود، چون روزش مثل همه ی روزها بود. کمی بد، کمی خوب، او فقط خودش را غمگین جلوه میداد. تا بگوید که زندگی او با بقیه انسان ها فرق دارد. داشت فکر میکرد تا تغییری میان زندگی خود و افراد دیگر پیدا کند. چه جالب که میلیونها آدم در سراسر جهان دارند به این فکر میکنند که زندگیشان با بقیه فرق دارد، چه از نظر شادی و چه از نظر غمگینی...تنها شباهت زندگی افراد، چه مشهور و چه عادی این است که زندگی همه ی آنها باهم تفاوت دارد. به این میگویند: شباهت!