خونشون دعوت بودم شام پیتزا درست کرده بود با تنورش .خونه رو داغ داغ کرده بود جوری که از عرق لباسم چسبیده بود به تنم .اون شب اینقدر بارندگی بود هوا ی بیرون سرد سرد بود . منم در حال ظرف شستن تو آشپزخونه بودم یهو اومد تو اشپز خونه گفت بهم شما خونتون سس دارید ؟ منم گفتم اره داریم بعد گفت میشه بری بیاری منم گفتم نه بدنم خیسه خیسه بیرونم سرد سرما میخورم میگم همسرم اومد خونه بیاره (ناگفته نمونه که خودشم سس داشت ).بعد برگشت با عصبانیت و ناراحتی گفت نه مهدی دیر میاد من الان میخوام سفره پهن گفتم منم گفتم خوب منم نمیتونم برم بیارم سرما میخورم .😓😓😓
این گذشت تا بعدش سفره پهن کردن منم از دلدرد داشتم میپیچیدم به خودم و تواین فکر بودم برم پای سفره یا نه که مادر شوهرم اومد با عصبانیت و تندی گفت برا چی نمیای سر سفره مهدی گفته باید تو بیای غذا بخوری و منم بغض گلوم گرفت گفتم حالم خوب نیست رفتم سر سفره بعد یهو بغضم گرفت رفتم اتاق های های گریه کردم مادر شوهرم چند بار به بهار پیتزا اومد تو اتاق دید دارم گریه میکنم ولی به خودش نیاورد بعد چند اومد و یه چی شده خشک گفت منم با هق هق گفتم هیچی و رفت و من همینطور داشتم بدجور گریه میکردم تا شوهرم اومد ارومم کرد 😭😭😭
شما جای من بودین چیکار میکردین با این مادرشوهر چیکار کنم الان چند بار رفتم خونش ولی اصلا نمیتونم باهاش خوب باشم و گرم بگیرم هر موقع میبینمش حالم بد میشه 😭😭
دست خودم نیست بهم میریزم وقتی یادم میاد ک اشکمو دراورده و دیده و حتی به رو خودش نیاورده و هیچ عکس العملی نشون نداده😭😭