2737
2739
عنوان

تاپیک جامع ***زایمان طبیعی پس از سزارین***

| مشاهده متن کامل بحث + 1680708 بازدید | 89744 پست
سلام بوی بهشت جان خوبی؟ عزیز ما هنوز منتظر خاطره زایمانت هستیما!! مخصوصا که شما ویبک 3 بودی، تجرب ...

سلام من بالآخره دست پر اومدم

قبل هر چیز به خاطر تأخیرم عذر میخوام خیییییلی سرم شلوغ بود

پیشاپیش به خاطر طولانی بودنش معذرت میخوام


مولای یا مولای انت العظیم و انا الحقیر و هل یرحم الاحقیر الی العظیم
ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷



#خاطره-زایمان

قسمت اول-زایمان اول 

سلام من اولی خاطر نوشتم که خیلی جامع بود ولی خب از اون‌جایی که خیلی طولانی شد و احتمال دادم از حوصله خوانندگان خارج باشه گذاشتمش کنار، خواستم یه خاطره کوتاه تر بنویسم اما از اونجایی که می‌گم شاید بعضی‌ها هم مشکلاتی مثل من داشته باشن دوست دارم از اول ماجرا براتون بگم به خاطر همین اینم باز خیلی طولانی شد.

اوایل اردیبهشت سال نود و دو فهمیدم که باردارم مثل همه ی مامانا از این که قراره یه فرشته کوچولو به کانون گرم خانوادمون اضافه بشه خییییلی خوشحال بودم،ویار خیلی خیلی سختی داشتم ماها گذشت و من روز به روز به لحظه دیدن دخترم نزدیک تر میشدم،اخرین باری که سونو رفتم اواخر ماه هشتم بارداری بودم و همه چیز عالی گزارش شد و من از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم، اما....سه روز بعد اتفاق خییییلی تلخی تو زندگیمون رقم خورد.

فرشته کوچولوی من هدیه حضرت زهرا بود که تو شب حضرت علی اصغر(ع) فدای شش ماهه ی امام حسین(ع) شد و به آسمون پرکشید،همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد،فقط یه صبح تا ظهر تکون نخورد و وقتی رفتیم بیمارستان‌...

خیلی لحظه ی سختی بود اون لحظه ای که دکتر سونوگرافی بهم گفت متأسفم و منو بغل کرد تا آرومم کنه...شب هفت محرم بود

وقتی با چشمای پر از اشکم وارد هیئت شدم سخنران داشت روضه علی اصغر(ع) میخوند و یه نوزاد بغل کرد و صدای گریه ی اون محفل امام حسین(ع) رو زیر رو کرد، اون شب من یه جور دیگه با حضرت رباب همدردی کردم... بگذریم بعداز کلی مشورت و پرس جو با اینکه تقریبا به جز دکتر خودم همه پیشنهاد سزارین داده بودن ولی من تصمیم گرفتم به دکترم اعتماد کنم و الکی زیر تیغ سزراین نرم،این شد که دارو دادن و ۶ روز بعد به صورت طبیعی زایمان کردم،یه زایمان فوق العاده سخت،نزدیک ۲۷ ساعت درد کشیدم بدون هیچ امیدی

واون لحظه ای که به اذعان تمام مادرایی که طعم زایمان طبیعی رو چشیندن بهترین لحظه ی دنیاست برا من شد تلخ ترین اتفاق زندگیم، چون بعد از اون همه درد وقتی با سر خوردن دخترم همه ی دردای جسمیم یک دفعه فروکش کرد درد فراغ تمام وجودمو فرا گرفت و هیچ صدایی منو اروم نکرد  تا عرق سرد پیشونیم خشک بشه، اون لحظه، لحظه ی فراغ من از فرشته کوچولویی بود که قریب به ۹ تو وجودم پرورونده بودمش

فقط تونستم کف پای کوچولوش رو ببینم همین....

دوران نقاهت زایمانم هم خیلی سخت گذشت و به خاطر روحیه افتضاحم نسبتاً دیر سرپا شدم

ادامه دارد....

مولای یا مولای انت العظیم و انا الحقیر و هل یرحم الاحقیر الی العظیم

#‍ خاطره -زایمان

قسمت دوم-زایمان دوم 

ایام گذشت و من به خاطر شرایط روحی و جسمیم ۱۱ ماه جلوگیری کردم بعدش به مدد امام رضا(ع) خدا  دوباره نظر لطفش رو شامل حالمون کرد و من باردارشدم

با توجه به آزمایشاتم با شروع هربارداری باید هر روز آمپول رقیق کننده خون( انوکساپارین سدیم) میزدم و اسپرین هم میخوردم و این قصه تا ۶ هفته بعد از زایمانم هم ادامه پیدا میکنه

بارداری سراسر استرسی رو پشت سر گذاشتم و هرچی به روزهای پایانی نزدیکتر میشدم ترس از دست دادن دوباره ی فرشته ام بیشتر وجود من و همسرم رو فرا میگرفت، کافی بود فقط یه کوچولو تکوناش کم بشه چهارنعل خودمون رو میرسوندیم بیمارستان تا ان اس تی بدم

دکترا بهم گفته بودن به خاطر سابقه ات نمیتونیم تا چهل هفتگی برات صبر کنیم

و باید زودتر ختم بارداری داد

ولی من خیلی اصرار داشتم زایمانم طبیعی باشه،میخواستم اون خاطره تلخ از ذهنم پاک بشه

دکترم وقتی اصرارم رو دید قرار شد ۳۸ هفته برم بیمارستان و با القای درد فرایند زایمان برام شروع بشه

مدتی بود که ساکن قم شده بودیم( از بعد  از اون اتفاق تلخ اسباب کشی کرده و از تهران به قم نقل مکان داده بودیم) به خاطر اعتماد به دکترم و اینکه سابقه ام رو کامل میدونست برا زایمان رفتم تهران

همون دکتر،همون بیمارستان،همون اتاق،و حتی همون ماماهای شیفت

باورکردنی نبود ولی همه چیز داشت تکرار میشد ولی این دفعه قرار نبود پایانش تلخ باشه

 با امپول فشار دردام کم کم داشت جدی میشد اما...ضربان قلب پسر کوچولوم هی نامنظم میشد

دکتر چند بار بهم سر زد

یه بار گفت بیا پایین روتوپ،اومدم از تخت بیام‌ پایین که ضربان قلبش افت شدید کرد

کیسه ابمو زدن ببینن شاید دفع مکنیوم داشت ولی شفاف بود

تمام وجود من استرس و اضطراب بود

من خاطره خوبی نداشتم میترسیدم دوباره اتفاق وحشتناکی بیوفته...از طرفی واقعا نمیخواستم سزارین بشم

من میخواستم حس سرخوردن بچه برام عجین بشه با صدای گریه ی نوزاد ولی کسی اینو نمیفهمید

اینقدر نگاه مانیتور میکردم که ماما می گفت تو  ارتورز گردن میگیری....ضربان یه لحظه میرفت رو۲۰۰ و یه لحظه رو ۷۰

خلاصه طبیعی نبود و دکتر بهم گفت شاید اگه کس دیگه ای بود بیشتر براش صبر میکردم ولی برا تو نمیشه ریسک کرد

با چشمای پراز اشک راهی اتاق عمل شدم...

روز تولد پسرم به خاطر تاریخش روز بسیار شلوغی بود و من با اینکه تو یکی از بهترین بیمارستان های تهران بودم ولی خیلی خیلی اذیت شدم

۴ساعت تمام تو ریکاوری بدون مسکن و...چون اتاق خالی نبود وحتی درست به خانواده هم اطلاع ندادن و اونا هم بیش از حد نگران،بعدشم شما تصور کن تو گرمای تیر ماه بلافاصله بعد از ترخیص با اون دردای وحشتناک بعد از عمل سوار ماشین بشی و تا قم بیای،دیگه نگم براتون....

با اینکه خدا لطف کرده بود و بهمون بچه سالم عطا کرده بود ولی من اینقدر توبیمارستان اذیت شدم که من هنوز از یادآوری خاطرات اون روز حس بدی بهم دست میده

ادامه دارد....


مولای یا مولای انت العظیم و انا الحقیر و هل یرحم الاحقیر الی العظیم
2742

خاطره زایمان

قسمت سوم-زایمان سوم

بخش اول

پسرمو که از شیر گرفتم دوباره از خدا خواستیم که بهمون یه فرشته دیگه هدیه کنه

جسته گریخته درمورد ویبک چیزایی شنیده بودم و بعد از سزارینم کما بیش جستجوهایی داشتم

بیشتر خبرها حاکی از اون بود که ویبک های موفق قریب به۹5 درصدش مربوط به تهران و تعداد انگشت شماری دکتر هستند که انجام میدن

با اینکه دکتر من هم یکی از اون دکتر ها بود ولی من اصرار داشتم تو قم زایمان کنم و از طرفی هم عزمم رو جزم کرده بودم برای ویبک

بالأخره اواخر ماه هفت دکتری پیدا کردم که تو قم ویبک انجام میداد و بسیار هم خوش اخلاق بود، چیزی که برا من تو انتخاب دکتر خیلی مهمه.

البته همون اولش گربه رو دم حجله کشت و سنگاشو باهام واکند( خصوصا که من شرایط بارداریم به خاطر سابقه مرده زایی و استفاده از داروهای ضدانعقادی و...خاص محسوب میشه) و وقتی دید من خیلی مصمم هستم دیگه همراهم شد

هر بار که میرفتم پیشش امیدم بیشتر میشد

فقط یه مشکل داشتم و اینکه تو  این بارداری وزن نمیگرفتم،و اگه این ماه یه ذره زیاد میکردم ماه بعدش حتما کم کرده بودم( با وجود خوردن انواع مولتی ویتامین ها)

به این قضیه اهمیت نمیدادم تا اینکه ۸ ماهگی رفتم سونو

و اونجا مشکوک به آیوجی ار شدم

تا حدی که دکتر همون شب برام سونو اورژانسی نوشت و گفت اگه تأیید بشه همین امشب ختم بارداری میدم

وای نمیدونین دوباره من چه حالی شدم

در به در دنبال سونو تا اینکه یه سونو خانم پیدا کردم و خدا کمک کرد واین سونو گفت با اینکه خیلی لب مرزه ولی هنوز تو محدوده نرماله

دکتر هم بهم گفت در یه صورت با ویبکت مخالفتی نمیکنم که اوایل هفته ای دوبار و وبعدا هر روز ان اس تی بدی

و منم گفتم چشم

اینو بگم من تو کل اون بارداری نهایتا و به زور۴ کیلو اضافه کردم که اونم دوهفته ی اخر که خیلی فعالیت هام رو کم کردم و کلاسهای درسمو نرفتم و گرنه تا قبلش که هیچ

اوایل با ان استی دادن زیاد مشکلی نداشتم ولی هرچی هفته ام بالاتر میرفت خصوصا بعد از ۳۸ هفتگی هر روز که برا ان اس تی میرفتم بیمارستان مورد توبیخ و سرزنش قرار میگرفتم و اخرشم با مسئولیت خودم و امضا  و اثر انگت گرفتن از من و شوهرم میذاشتن بیام بیرون

حتی یادمه یه ماما شوهرمو کشید داخل که خانمت میخواد خودشو به کشتن بده و رحمش پاره میشه و چه و چه 😜😂

یکی از بزرگترین اشتباهاتی که من کردم این بود که تصمیمم رو به همه از جمله خانواده ها گفتم حالا بعداً میگم چرا

روزها میگذشت و به جز ماه درد خبر دیگه ای نبود

کلاسای آمادگی زایمان طبیعی رو رفته بودم و اطلاعاتم رو بالا برده بودم

ورزشها و دمنوشها رو مرتب تو برنامه ام گذاشته بود و هر روز منتظر

اواخر ترس همه رو گرفته بود و همش انرژی منفی بهم منتقل میشد،یکی میگفت فلانی تا۴۰ صبر کرد بچه اش مرد،یکی میگفت مگه مجبوری،یکی میگفت سزارین که خیلی بهتره،یکی میگفت خودتو بچتو به کشتن میدی

البته من خیلی رو تصمیمم محکم و قاطع بودم و از این گوش میشنیدمو از اون گوش میدادم بیرون ولی این انرژی منفی ها داشت شوهرم رو مردد میکرد

تا حدی که تا یه روز مونده به زایمان بارها و بارها گفت میخوای بریم تهران،میخوای استخاره بگیریم میخوای... و من محکم میگفتم نه من تصمیمم رو گرفتم و براش تلاش میکنم دیگه هرچی خدا بخواد

حواشی این زایمانم خیلی زیاده‌ولی از بعضی از جزئیات میگذرم که از حوصله دوستان خارج نشه

بعد از معاینه های دکتر ماه دردا بیشتر میشد یکی دوبار خیلی جدی بود ولی بعد از دوش گرفتن از بین رفت

شنبه دکتر بهم گفته بود نهایتا تا پنجشنبه بهت فرصت میدم  و اگه خبری نشد خودت شیک و مجلسلی میای برا سزارین،و من نگران از اینکه نکنه اتفاقی نیوفته

دو سه شب اخری که ان استی میرفتم هر بار یه بازی سرم درمیاوردن

ادامه دارد...


مولای یا مولای انت العظیم و انا الحقیر و هل یرحم الاحقیر الی العظیم

#خاطره-زایمان

قسمت سوم-زایمان سوم

بخش دوم

یکشبنه ،پنج ۶ ساعتی درد منظم داشتم و رفته رفته داشت فاصله هاش کم میشد که باز یه دفعه شدت درد کم شد و از بین رفت، شبش که رفتم ان اس تی نتیجه زیاد جالب نبود و دکتر و مامای اونجا منو دعوا کردن که نمیشه هر شب هرشب بیای اینجا و به حرف ما گوش ندی واین چه وضعشه شما هفته ات پر شده و باید بخوابی برا سزارین و...

از اونجا که اومدم مطابق معمول عکس ان اس تی رو فرستادم برا دکتر و به شوهرم گفتم من دیگه اینجا نمیرم ان اس تی،برا شبای اینده به جا دیگه بریم

مامانم اینا هم که یکی دوهفته ای میشد که به خاطر من اومده بودن قم پسرمو برده بودن پارک و منتظر بودن ما بریم پیششون شام بخوریم

همین که رسیدم پارک دکتر جواب داد که یه چیز شیرین بخور و دوباره تکرار کن

فهمیدم اوضاع مناسب نیست

از همونجا پا شدیم و بدون اینکه حتی من برم ساکم رو از خونه بردارم رفتم همون بیمارستانی که قراربود زایمان کنم تا اونجا مجدد ان اس تیم تکرار بشه

ان اس تی دوم هم خوب نبود و دکتر دستور بستری داد

بر خلاف تصورم که فکر میکردم بگه فوری سزارین تلفنی به ماما دستور داد که کیسه آب منو بزنن تا دردام شروع بشه(دکتر تلفنی با خودمم صحبت کرد و فرایند رو توضیح داد)

تا بستری شدم ساعت از یک گذشته بود کیسه ابم رو که زدن دردام شروع شد

از ۲:۱۵ دقیقه بامداد دردای من جدی جدی شد

اینقدر ذوق زایمان طبیعی داشتم که برا شروع درد بعدی لحظه شماری میکردم،و با هر انقباض ودرد جدیدی که شروع میشد قند تو دلم اب میشد،نگران این بودم دوباره فاصله دردا کم بشه،از ذوق تا صبح یه لحظه هم نخوابید و هرچی ماماها گفتن استراحت کن نمیتونستم میترسیدم بخوام دوباره دردا ناپدید بشن

برخلاف تعاریفی که مامانا میکنن که زمان خیلی کند میگذره برا من زمان مثل برق و باد میگذشت

من دوست داشتم عقربه ها کند حرکت کنن تا من فرصت کافی داشته باشم

همه چیز به ظاهر خوب بود،انقباض هام کامل کامل بود و مرتب و هر بار عددش تا۹۹،۱۰۰ میرفت ولی من اخ نمیگفتم تا نکنه کسی وسوسه شه منو ببره سزارین

صبح با دیدن خانم دکتر روحیه ام چند برابر شد،

دکتر از قبل دائم میگفت شرایط بدنیت عالیه و نی نی هم که خیلی ریزه میزه هست و احتمالا زایمان خوبی داشته باشی،ولی چند لحظه نگذشته بود که دوباره استرس همه ی وجودم رو گرفت

دکتر معاینه کرد و با تعجب پرسید مگه بچه بریچه،من😳😳😳نه خانم دکتر سه روز پیش سونو بود سفالیکه مطمئنم

دکتر گفت ولی من انگشت میاد زیر دستم،به ماماهم گفت ولی اونا  زیاد متوجه نشدن و انگار فقط میخواستن دکتر رو ضایع نکنن

اونجا منو بردن سونو ،بچه سفالیک بود ولی دکتر گفت یا پا دستش رو سرشه و تو سونو مشخص نیست

ولی انگشتاش خیلی ریزه و من نگرانم پا روسرش باشه

بهم چندتا ورزش داد گفت من دوساعت دیگه برمیگردم ببینم چی میشه،چندتا پنبه هم به یه دارو اغشته کرد (اسمشو یادم نیست)و گذاشت دهانه رحمم که نرمتر بشه که خیلی سوزناک بود ورفت

عقربه ها با هم مسابقه گذاشته بودن

التماسشون میکردم یواش تر حرکت کنن ولی اونا پاشون رو تا انتها به پدال گاز فشار میدادن که یه وقت عقب نیوفتن

و با سرعتی فراتر از حدتصور حرکت میکردن

ساعت داشت۱۲ میشد و کم کم باید سرکله دکتر پیدا میشد

برا اولین بارد دوست داشتم نیاد

۱۲گذشت و دکتر نیومد تو حالتی بین خوف و رجا و بیم و امید گیر کرده بودم،از طرفی وجود دکتر ارامش بخش بود و از طرفی ممکن بود دیگه بهم زمان نده

فاصله دردا خیلی کم شده بود و من همچنان ارام و فقط میله های تخت رو فشار میادم

نزدیک ساعت۲ بعد از ظهر سر کله دکتر پیدا شد

ادامه دارد...


مولای یا مولای انت العظیم و انا الحقیر و هل یرحم الاحقیر الی العظیم

#خاطره-زایمان

قسمت سوم-زایمان سوم

بخش سوم

معاینه کرد و گفت شرایط بدتر شده

حالا ماما ها هم انگشت رو حس میکردن و به حرف دکتر رسیده بودن

دیگه نمیتونستم جلوی سیل اشکهام رو بگیرم

دکتر میخوایت ارومم کنه ولی نمیشد

سزارین دوم برا من یعنی دیگه هیچ وقت طعم زایمان طبیعی موفق رو نمیچشیدم یعنی خاطره زایمان اولم برا همیشه موندگاره

اون لحظه سزارین برا من فقط معنای شکست رومیداد،معنای ناتوانی

ماماهایی که تازه شیفتشون عوض شده بود هم مسخره میکردن حالا گریه داره؟، از عمل میترسی؟، با خواهرشوهرت کل انداختی سرطبیعی؟و...من حرف نمیزدم و اشک میریختم دکتر با تعریف ازم دفاع میکرد ولی اینا مهم نبود...کمتر از نیم ساعت همه چیز عوض شد،دکتر میگفت تا ۶مین بچه ات رو هم خودم سزارین میکنم ولی من حس یه ادمی رو داشتم که همه ی راهها جلوش بسته شده

بعد از۱۲ ساعت درد کامل کشیدن دخترم تو۴۰ هفته و۳ روزگی زمینی شد،یه دختر ریزه میزه که به ظاهر نتونسته بودم طبیعی به دنیا بیارمش،وقتی به خاطری یه سری مشکلات بستری شد منی که عمل سنگینی مثل سزارین روم انجام شده بود از روز اول باید میشدم پرستار تمام وقت یه موجود ضعیف تر از خودم ....

هنوز از بیمارستان مرخص نشده بودم که خیلی ها بهم زنگ زدن و فقط خندیدن

گفتن این همه گفتی طبیعی طبیعی دیدی اخرش نشد و به صراحت میگفتن ما خیلی بهت خندیدیم(دومین دلیلی که میگم گفتن به اطرافیان بده)البته بعدها خیلی از خدا شاکر شدم که دخترم طبیعی دنیا نیومد

دخترم به خاطر کاهلی بیمارستان و اینکه بدو تولد خوب بهش اکسیژن نرسیده بود دچار تأخیر حرکتی شد و تا حدی که دوسال و یک ماهگی برای اولین بار تونست به طور مستقل راه بره، و ما از همون ده،یازده ماهگی که پیگیر درمانش شدیم همه دکترا اولین سوالشون این بود که طبیعی دنیا اومده یا سزارین و وقتی میگفتیم سزارین فرضیه گیر کردنش تو کانال زایمان و اکسیژن نرسیدن بهش حین زایمان منتفی میشد

ولی اگه یه‌درصد زایمان طبیعی میشد هم خودم و هم شاید اطرافیان  فقط منو مقصر میدونستن که به خاطر اصرار بیش از حدم به زایمان طبیعی این اتفاق برا دخترم افتاد( پس اگه بعد از تلاشهاتون‌به هر دلیلی موفق به زایمان طبیعی نشدید ناامید نشید و مطمئن باشید حتما حکمتی داشته یکی مثل من حکمتشومیبینه یکی نه). چون همه چیز رو تموم شده میدونستم از خدا میخواستم لا اقل اون دنیا طعم زایمان طبیعی موفق و شیرین رو بهم بچشونه

ادامه دارد...

مولای یا مولای انت العظیم و انا الحقیر و هل یرحم الاحقیر الی العظیم

#خاطره -زایمان

قسمت چهارم-زایمان چهارم

بخش اول

دلم نمیخواست اختلاف سنی بچه هام زیاد بشه ولی چون شیر میدادم فکر میکردم راحت بار دار نمیشم و باید چندین بار اقدام کنم،ولی با اولین اقدام خدا بهمون یه فرشته دیگه داد،فرشته ای که شاید به زعم خیلی از اطرافیان زودتر از حد انتظارشون داشت تشریف میاورد

ولی ما از وجودش خوشحال بودیم،

تا سه ماهگی هیچ کس خبردار نکردیم چون تصمیم گرفته بودیم مثل سالهای قبل تو حماسه اربعین شرکت کنیم و گفتنش یعنی منتفی شدن سفر من

بعد از سه ماهگی کم کم همه مطلع شدن

تفات این بارداری با قبلیا این بود که این بارداری از اولش عجین شده با غصه و غم،نگرانی از تأخیر حرکتی دخترم خیلی جدی بود آزمایشهایی که بعضا دلچسب نبود و منو نگران تر میکرد و این نگرانی تا اخر بارداری همراهم بود،این وسط دخترم یه مریضی سخت هم گرفت و تا مرز اسمونی شدن پیشرفت ‌و۱۵ روز هم بستری شد و من سه ماهه باردار شبانه روز تو بیمارستان پرستاریش رو میکرم و نگران حالش بودم

ترم اخر بودم به خاطر مریضی دخترم بیشتر از یه ماه کلاسامو نرفته زودم و حسابی از درسا عقب افتاده بودم و تا تموم شدن ترم اضطراب درس و امتحاناتشو ...داشتم

شهادت حاج قاسم سلیمانی که یکی از تلخترین اتفاقات زندگیم بود و همون شبش فوت مادر بزرگ همسرم  و...و..و..

هی پشت هم غصه و نگرانی غم

فکر سزارین دوباره عذابم میداد،از اساس  باهاش مخالف بودم خصوصا تو شرایط عادی که جون مادر و علی الخصوص جنین درخطر نباشه،اصلا سزارین رو جایگزین زایمان،طبیعی نمیدونم فقط اون رو یه راه اضطراری در مواقع بحران میدونستم

با سرچ تو اینترنت متوجه شدم ما تو ایران موارد محدودی زایمان پس از دوسزارین و حتی سه سزارین هم داشتیم

کورسوی امید دوباره تو دلم روشن شد

ولی جرأت به زبون اوردنش حتی جلو همسرم رو هم نداشتم

میترسیدم با مخالفت جدیش رو به رو بشم

ماه چهارم بودم و خیلی مردد بودم که به دکترم بگم یا نه درکمال تعجب تو مطب با خانمی آشنا شدم که قصد ویبک۲ داشت و خانم دکتر هم قبول کرده بود

از ماما ومنشیش هم که پرسیدم هردو گفتن انجام میدن

این بود که شیر شدم و خواسته ام رو مطرح کردم ولی دکتر همون اول گفت برا تو نه

مخالفتش رو جدی نگرفتم و از عمق وجود خوشحال بودم،وقتی به غیر من  ویبک۲ داشته دلیلی وجود نداشت برا من مخالفت کنه

کمکم موضوع رو با همسرم هم مطرح کردم

و چون اطلاعاتم رو بالا برده بودم هی از مزایاش میگفتم

و اینکه چرا تو ایران رواج نداره در حالی که تو کشورهای پیشرفته خیلی بیشتر هست

یه جا خونده بودم که خطر زایمان طبیعی بعد از سزارین به مراتب کمتر از سزارین بعد سزارین هست

و این شد که همسرم هم باهام همراه شدن و لا اقل مخالفت نمیکردن( البته بعدها فرمودن چاره ای جز هم راهی نداشتم چون نو تصمیمت رو گرفته بودی)

البته بگم ازشون خواستم خودشون برن مقاله های خارجی در مورد ویبک رو مطالعه کنن و بعد از خوندن چندتا مقاله ایشون خیلی آروم تر شدن.

قرار گذاشتیم که این تصمیمون بین خودمون دوتا راز بمونه و هیچ کدوم از خانواده ها از موضوع مطلع نشن

چون یه بار همون اوایل بارداریم خواهرم رو که باردار بود به ویبک تشویق کردم و گفتم من خودمم بدم نمیومد اگه میشد انجام میدادم و با گارد محکم اون روبه رو شدم که دیونه شدی میخوای خودتو به کشتن بدی،اصلا به این قضیه فکر نکن و......منم توبه کردم و بهش گفتم نه بابا حالا که نمیشه منظورم اینه تو اگه خواستی برا خودت بهش فکر کن

ماه هفت بودم که کرونا سر و کله اش پیدا شد و خب سختی های خانه نشینی اونم با دوتا بچه ی کوچیک که یکیشون چون هنواز قدرت راه رفتن نداشت دائم بغلم بود

تو این شرایط چون دست تنهاهم بودم تصمیم گرفتیم برا تعطیلات عید و حتی یه خورده زودتر بریم شهرستان پیش خانواده ها

ادامه دارد...

مولای یا مولای انت العظیم و انا الحقیر و هل یرحم الاحقیر الی العظیم
2738

#خاطره-زایمان

قسمت چهارم-زایمان چهارم

بخش دوم

دکتر برام سونو ۸ ماهگی،( کالر داپلر)رو نوشت و من برای مسافرت ازش کسب اجازه کردم( البته میدونستم تو بارداری اجازه سفر نمیده) ولی با اصرارهای بیش از حدم راضی شد ولی گفت مسئولیت سفر با خودت

ومن راهی شهرستان شدم،تو شرایط کرونا اونم اولا که سونو و...پیدا نمیشد به هر زحمتی بود از مرکز استان یه نوبت سونو پیش یه خانم دکتر گرفتم

بعد از ظهر،بچه هار گذاشتم خونه مامانم و گفتم تاشب ‌برمیگردیم

هنوز تو جاده نیفتاده بودیم که همسرم تقاضای چایی کردن و در فلاسک هم بد بسته شده بود

چشمتون روز بد نبینه تو اسفند ماه تا خود مرکز استان کولر روشن بود و دستم جلوش،با اینکه پماد سوختگی همراهم بود و زود به دادش رسیدیم ولی دور تا دور مچم و چندتا انگشتام خیلی ناجور سوخت،فقط خیلی خدا رحم کرد چایی رو شکمم نریخت

وقتی نوبت سونوم شد همچنان بعد از گذشت دوساعت دستم وحشتناک داشت میسوخت

سونو  رو خیلی طول داد و اخراش هی سین جیمم کرد که فشار نداری،قند نداری؟و...فهمیدم شرایط عادی نیست گفتم چیزی شده گفت نه ولی خب حالا بد نیست با دکترت مشورت کنی، حالا دکتر من کجاست قم( اینقدر خط و نشون کشیده بود که نرو مسافرت جرأت نمیکردم بگم مشکلی پیش اومده😂)

اومدم بیرون و منتظر که نتیجه سونو رو بگیرم و برگردیم پیش بچه ها

تلفنم زنگ خورد و از مطب اومدم بیرون وقتی برگشتم دیدم شوهرم مضطربه گفت منشی‌دکتر گفته همین الان خانمت رو میبری اورژانس فلان بیمارستان

منو همسرم هر دو از ماه هشت بارداری وحشت داشتیم و این خبر وحشتمون رو چندین برابر کرد

نتیجه سونو رو‌برا دکتر فرستادم و بعد از اینکه  فرمودن برا همین میگفتم نرو سفر،گفتن برو‌بیمارستان و احتمال زیاد بستری میشی

وای که چقدر وحشتناک بود اون لحظه،دوباره خاطرات تلخ جلو چشمم رژه میرفت. از طرفی این  اتفاق در هر صورت یعنی خداحافظ زایمان طبیعی

بستری شدم،تاولها دستم هم که نگم براتون وحشتناک شده بود

سه چهار روز بیمارستان بستری بودم  و داروهای تشکیل ریه و...گرفتم، دوبار هم اونجا سونو شدم که جواب هردو مشکل  سونو ی اول رو رد کرد و فقط هردو با اطمینان گفتن دو دور بند ناف دور گردنشه، دستم رو هم اونجا پانسمان و تا حدی درمان کردن و...

موقع ترخیص دکتر گفت هفته ای یکی دوبار باید ان اس تی بدی و چون بندناف دور گردنشه خیلی مراقب باش

بند ناف اونم دو دور ،دیگه ویبک برام تموم شده بود

شرایط کرونا شهرها رو وارد قرنطینه کرده بود و روز به روز سختگیری ها بیشتر

خانواده هم اصرا اصرا که باید بمونی و همینجا زایمان کنی و اصلا صلاح نیست با این شرایطتت برگردی قم و این درحالی بود که من میدونستم اونجا دکترا زیر بار ویبک۱ هم نمیرن چه برسه به دو

دیگه همسرم هم داشت راضی میشد و فقط من بودم‌که اصرار داشتم برگردیم،

یزد موندن یعنی ضربدر قرمز رو زایمان طبیعی،یعنی همون یه درصد امیدم هم نا امید بشه

به اخر تعطیلات نزدیک میشدیم  و فشارها براموندن بیشتر

هیچ کس هم که از تصمیمم خبر نداشت

ورزش های لگنی رو با ناامیدی تمام شروع کرده بودم و دور از چشم خانواده کما بیش انجام میدادم،هر شب به شوهرم التماس میکردم و گریه میکردم برگردیم

شوهرمم که شاید ته دلش هنوز نگران ویبک بود و میدونست موندن ما تا زایمان یعنی سزارین، داشت میرفت تو‌تیم خانواده

من نتها یه طرف و بقیه یه طرف،همش دنبال بهونه های الکی میگشتم که به این دلایل مجبورم برگردم

تا این که قرار شد استخاره بگیریم و التماس های من جلو خدا جواب داد و ما بالأخره راهی قم شدیم در حالی که من واردماه۹ شده بودم

ادامه دارد...

مولای یا مولای انت العظیم و انا الحقیر و هل یرحم الاحقیر الی العظیم

#خاطره-زایمان

قسمت جهارم-زایمان چهارم

بخش سوم

قم،دکترم مجدد سونوموم رو تکرار کرد تا خیالش راحت بشه، اما این دفعه ایشون سفت و سخت میگفت اصلا فکر ویبک هم نکن

هرچی بهش میگفتم چرا؟ میگفت: تو نه

میگفت سری قبل هم این درد رو کشیدی و هم اون درد رو و من خیلی ناراحت شدم دیگه نمیخوام

هرچی میگفتم بابا من قراره درد بکشم قبول نمیکرد

و دوباره ماجرای سردرگمی

اما با این که دکترم به صورت جدی مخالف بود من درحال کسب امادگی های لازم برای زایمان بودم

انواع دمنوش ها،ورزش،توپ،پیاده رویهای منظم شبانگاهی،شیاف گل مغربی و....اما دلم اروم نبود

شماره یه ماما به اسم خانم صابریان که تجربه ویبک های زیادی داشتن رو گرفتم و با وجود اینکه میدونستم تقریبا تهران رفتن برا من با وجود دوتا بچه کوچیک واینکه خانواده ام هم نیستن که نگهداریشون کنن محاله  بهشون زنگ زدم وازشون مشورت تلفتنی گرفتم و شرایطم و سابقه ام رو گفتم و ایشون گفتن هیچ کدوم مانع زایمان طبیعی نیست و البته که همه چیز دست خداست

این شد که من محکمتر شدم رو تصمیمم دیگه هیچی جلو دارم نبود

هفته ۳۸ رفتم پیش دکتر به این امید که هر طوری شده راضیش میکنم ولی راضی نشد که نشد، برای39هفته 2روزگبم بهم تاریخ سزارین داد و گفت اگه تا اون موقع خودت دردت گرفت که باشه وگرنه سزازین،و گفت من هیچ کمکی نمیکنم برای شروع دردت حتی معاینه

و وقتی دید من اینقدر بهم ریختم با اصرار شماره همسرم رو گرفت و گفت من باایشون صحبت میکنم

در حالی که یقین داشتیم هیچ وقت دکتر به شوهرم زنگ نمیزنه ولی درکمال ناباوری دکتر زنگ زد و جدای اینکه خطرات رو گفت،گفت خانمت چون سه تا بارداری پشت هم داشته و از طرفی به خاطر دخترتون تو این بارداری زیاد به خودش نرسیده و خیلی غصه خورده من نگرانشم و‌کلی صحبت که همه نشون دهنده دلسوزی دکترم بود

ولی من دیگه تصمیمم رو گرفته بودم و لا اقلش این بود که با پای خودم نمیرم برا سزارین

این شد‌که رفتیم سراغ گزینه خانم صابریان

و با وجود این که میدونستم تهران زایمان کردنم یه امر نشدنیه ولی همسرم گفت حالا یه بار رفتن پیششون ضرر نداره

همون شب نوبت گرفتم و فرداش به اتفاق همسرم رفتیم تهران

بچه هارو هم گذاشتم خونه همسایه

همون یه بار کافی بود تا شوهرم هم مثل من خیالش از انتخابش راحت بشه

ماه رمضون شده بود برنامه ی هرشبم این بود بچه ها رو بخوابونم،سحری بذارم و از ساعت دو تا سه یک ساعت تو حیاط مجتمع پیاده روی داشته باشم،بقیه روز رو هم رو توپ و یا حالت سجده طولانی و یا گربه و ورزش هایی که میدونستم‌کمک میکنه برا خوب قرار گرفتن جنین تو کانال زایمان

اولین معاینه ام دهانه رحم خلفی بود ولی با این ورزشها تو معاینه های بعدی بهتر شد،برای اینکه روزه همسرم خراب نشه برای ویزیت و معاینه بچه هارو میذاشتم خونه همسایه و بعد از اذان ظهر راه میفتادیم سمت تهران و هرجوری بود تا اذان مغرب و عشا خودمون،رو‌میرسوندیم قم

اوایل شوهرم میگفت بریم تهران خونه داداشش چند روزی بمونیم یا لاقل یه وعده

ولی من به خاطر همون قرار اولیه مخالفت میکردم

و میگفتم با خبر شدن یه نفر یعنی باخبر شدن همه و اون بیچاره ها هم‌ که نمیتونن منو‌از تصمیمم منصرف کنن لذا فقط باید غصه بخورن و چه کاریه غصه به دلشون بندازیم؟

هر روز یه جوری خانواده رو‌میپیچوندم

از گفتن تاریخ زایمان در میرفتم

شبا تو پیاده روی های نصفه شبم به خدا التماس میکردم‌ که همه چیز به بهترین نحو اتفاق بیوفته و وعوامل دست به دست هم بدن که من یه زایمان خوب رو‌تجربه کنم

شوهرم نگران این بود که من قم که دردام شروع میشه تا برسیم تهران تو راه اتفاقی بیوفته

دوبار اخری که رفتم تهران( مجموعا ۴ بار رفتم)تو راه انقباضات منظم داشتم و‌دردهای شبه پریودی

ولی تا از ماشین پیاده میشدم همه چیز بهتر میشد

شنبه‌ تولد امام حسن(ع) و من ۴۰ هفته و یک روزم میشد

مامان بابام قرار بود دوشنبه بیان تهران که به خیال خودشون من ۴ شنبه برم برا سزارین

شب تولد دلم شکست حضرت زهرا(س) رو به لحظه ای که مادرشدن و‌امیرالموؤمین (ع)رو به اون لحظه که پدر شدن قسم دادم و از اما حسن(ع) مدد خواستم از حضرت زهرا(س) خواستم تو اتاق زایمان کمکم کنن

خیلی نگران دور بند ناف بودم ولی دایم به خدا میگفتم برا تو کاری نداره

ادامه دارد...

مولای یا مولای انت العظیم و انا الحقیر و هل یرحم الاحقیر الی العظیم

خاطره زایمان

قسمت جهارم-زایمان چهارم

بخش چهارم

شنبه راه افتادیم تهران برای ویزیت،انقباضها کم و بیش شروع شدن دوباره،همسرم گفت ببین میشه یه کاری کنن موندگار شیم

خانم صابریان رو که دیدم خستگی از سر روشون بالا میرفت،از روز قبلش ۳تا زایمان داشتن و اصلا نتونسته بودن بخوابن و سر درد شدید داشتن

معاینه کردن دو فینگر بودم

خودشون گفتن اگه خسته نبودم یه کار میکردم همین امروز زایمان کنی و بعد هم هم قرار شد دو یا چها روز بعد با سونو و ان اس تی برگردم

دلم نمیخواست به شبای قدر بخوره

تو راه برگشت هم انقباضها ادامه داشت خیلی خسته بودیم شب قبلش که تا صبح مطابق مابقی شبهای ماه مبارک بیدار بودم،صبح هم زودتر پاشده بودم و اومده بودم تهران با این حال یکی دوتا خرید کوچولو داشتم و وقتی رسیدیم قم اول رفتیم دنبال اونا،ماشین رو یه جای دور پارک کردیم و اونجا هم نزدیک یک ساعت پیاده روی کردم تا نزدیک اذان مغرب.

 انقباضها نامنظم‌ادامه داشت و قطع نشدن

فکر میکردم به خاطر معاینه هست و قطع میشه

به توصیه خانم‌صابریان اون شی اسپند به دخودم‌دود دادم،شیاف های گل مغربی رو‌گذاشتم ،نوشیدنی های غلیظ وتوپو....با اینکه خیییلی خسته بودم ولی هرجوری بود یک ساعت پیاپه روی شبانگاهیم رو انجام دادم،شوهرم هر نیم ساعت یه بار میپرسید درد؟ ومن میگفتم دارم

ساعت سه دردام تقریبا هر پنج ۶ دقیق یه بار بود ولی به خاطر زایمان قبلیم میگفتم از بین میره و اهمیت نمیدادم،رفتم دوش گرفتم و بعد از سحری و نماز خوابیدم ساعت 03/5_۶ خوابیدم،توخواب دردا رو کامل حس میکردم ولی اونقدر خسته بودم که نگو

با یه درد شدید خواب از کله ام پرید فکر میکردم ساعت باید دورو بر۱۱ باشه ولی درکمال تعجب03/7بود

فقط یه ساعت ونیم خوابیده بودم،دنیا رو سرم خراب شد میدونستم خواب خوب خیلی به زایمان کمک میکنه ولی هرکاری کردم‌خوابم نبرد،ساعت گرفتم دیدم منظم شده هر پنج دقیقه یا کمتر،دلم نیومد همسرمو بیدار کنم میدونستم اونم مثل من خسته هست و دوباره باید تا تهران رانندگی کنه

یک ساعتی رو توپ ورزش کردم و ساعت03/8 بیدارش کردم ۹ با خانم صابریان تماس گرفتم ولی گوشی ج نمیداد و بوق اشغال ممتد میزد،با اون یکی شماره هم تماس گرفتم بازم ج ندادن

نمیدونستم چیکار کنم بالأخره یه شماره ثابت گرفتم و ج دادن گفتمن تو نیم ساعت تعداد درهات رو بشمار و تو درد به من زنگ بزن ،شمردم پنج،شش انقباض داشتم ولی تا اومدم زنگ بزنم و ج بدن دردم تموم شده بود و صدام عادی شده بود

از روی صدا گفتن نهایتا تا یکی دوساعت دیگه راه بیوفت

همسرم برخلاف همیشه و برخلاف تصورم خیلی ارامش داشت و گفت خانم صابریان گفتن کاچی گفتم من درد دارم نمیتونم درست کنم گفت تو دستورشو بگو من درست میکنم،بعد هم گفت باید خونه رو‌جارو‌بکشیم‌ من که اینقدر رو تمیزی حساس بودم میگفتم نمیخواد بیا بریم ولی اون‌هی این دست اون دست میکرد

وسایل رو گذاشتیم تو ماشین،بچه ها طبق معمول خونه همسایه و بالأخره ساعت ۱۱ راه افتادیم سمت تهران، همون موقع و بین یکی از دردام زنگ زدم مامانم‌و‌گفتم یه سری علایم زایمان دارم اگه امکانش هست به جای فردا امروز راه بیوفتین به سمت قم  چون ممکنه فردا زایمان کنم و زود قطع کردم، دردام خیلی جدی شده بود و همسرجان با سرعت مورچه ای رانندگی میکرد بعد بهم‌ گفت بیا بریم حرم از بی بی مدد بگیریم بعد بریم تهران یه نگاه بهشون کردم گفتم حرم که بسته هست( اون موقع کامل بسته بود) گفت خب باشه از بیرون یه زیارت نامه بخونیم،شصتم خبردار شد گفتم چیه میخوای روزه ات خراب نشه با یه حالت مظلومانه ای مثل کلاه قرمزی که نادم میشد گفت اره

گفتم الان ساعت ۱۱ هست اذون ۱ هنوز دوساعت مونده تا اذون من نمیتونم تحمل کنم بیا بریم،این حالتم رو که دید با اکراه قبول کرد،(چاره ای نداشت عملا)۳۰ کیلومتر از قم اومده بودیم بیرون که یهو یادم اومد ای داد بیداد مدارک پزشکیم رو جا گذاشتم

این شد که که مجبور شدیم برگردیم و مدارک رو برداریم

ادامه دارد...

مولای یا مولای انت العظیم و انا الحقیر و هل یرحم الاحقیر الی العظیم

#‍خاطره-زایمان

قسمت جهارم-زایمان چهارم

بخش پنجم-پایان

همسایمون که حال منو دیده بود میگفت تو یکی از استراحت گاه های سر راه دخترت دنیا میاد

دیگه بعدشم یه نیم ساعتی کنار جاده وایسادیم تا اذان گفتن و روزه همسرجان خراب نشد بعد راه افتادیم (بعدا خودشون میگفتن من نمیدونم اون روز چی شده بودم که اینقدر ریلکس بودم و نگران روزه ام)

البته بقیه مسیر رو گمونم با سرعت ۱۵۰،۱۴۰  رفتن،درد کشیدن تو ماشین خیلی عذاب آور بود،اینقدر خسته بودم که بین دردا چرتم میزد وهنوز دوسه دقیقه نشده

با درد بعدی وحشت زده از خواب میپریدم ساعت دونیم،سه بود که رسیدم مطب خانم صابریان،اول نمازمو‌خوندم بعد معاینه کردن و گفتن ۴ سانتی که همون لحظه گفت شد ۵سانت

من فقط خوابم میومد ولی نمیتونستم بخوابم و این خیلی بد بود مثل کسی که بهش خواب اور تزریق کرده باشن ولی به خاطر شرایط نتونه بخوابه،از طرفی فکر بی خوابی و اینکه نکنه کم بیارم و انرژی نداشته باشم بیشتر اذیتم میکرد

خانم صابریان زنگ زدن به دکتر و شرایط رو گفتن و قرار شد باهم بریم بیمارستان

تو راه دست میذاشتن رو شکمم ونادعلی میخوندن

دردام خیلی شدت داشت و من نگران این بودم نکنه کم بیارم دایم میگفتم اگه من یه جا گفتم سزارین شما به حرفم گوش ندین و زیر بار نرین ولی خدا رو شکر تا آخرش نگفتم

ساعت 16:15 بیمارستان بستری شدم بهم ان اس تی وصل کردن اولش همه چیز عالی بود و انقباضم هم کامل بود ولی بلافاصله بعد انقباض ضربان قلب افت شدید میکرد نگرانی رو، رو صورت خانم صابریان هم دیدم و یه لحظه باز دنیا رو سرم خراب شد،شروع کرد با دخترم حرف زدن که نه تو نباید کم بیاری

این حرکت چندبار تکرار شد ولی دستگاه موقع افت صدا نمیداد به خاطر همینم متوجه شدن که بعد انقباض دستگاه میوفته رورضربان قلب من

این شد که یه بار دیگه ان اس تی تکرار شد و این دفعه به مدد حضرت زهرا(س) همه چیز عالی بود

مامانم دائم زنگ میزدن و من وقتایی که بین درد بودم میتونستم یه پاسخ کوتاه بدم که کسی شک نکنه

بهشون گفتم اومدم ان اس تی بدم

خواهرم زنگ زد‌که چرا نمیری فوری سزارین بشی و نمیخواد صبر کنی بری پیش دکتر‌و‌مستقیم برو‌بیمارستان و خطر ناکنه و...داشت نصیحت میکرد که در اومد،اینقدر شدید بود که فقط بهش گفت خیلی خب باشه و قطع کردم

درکمال ناباوری اولین معاینه هفت سانت بودم اونجا از وان اب گرم هم استفاده کردم

تو وان بودم که حس زور زدن بهم دست داد،خانم صابریان گفتن اگه بخوای میتونی تو اب زایمان کنی ولی اون لحظه من قدرت تصمیم گیری نداشتم این شد که رفتم رو تخت داشتم میرفتم رو‌تخت یه حس زور خیلی شدید بهم دست داد‌ و نشستم زمین‌و کیسه ابم ترکید( از‌مرحله سوراخ شدن و  پاره شدن عبور کرده بود ورسما ترکید  ) خدا رو شکر ابش شفاف بود، رفتم روی تخت همین که حس کردم داره دنیا میاد گفتم بند ناف  که همسرم و خان صابریان هم همزمان گفتن

وبعد در کمال تعجب خدا معجزه اش رو بهم نشون داد و در حالی که ۴تا سونو دو دور بند ناف رو تأیید کرده بودن حتی یه دور هم دو گردنش نبود و ساعت18:13 بعد از ظهر ۱۶ رمضان (فردای تولد امام حسن(ع)) یعنی کمتر از دوساعت بعد از ورود من به بیمارستان صدای گریه دخترم شد ارامش بخش اتاق زایمان،دخترمو گذاشتن رو سینه ام و بند نافش رو باباش با وضو و با دهن روزه بریدن و‌من بالأخره بعد از سالها موفق شدم تجربه تلخ زایمان طبیعیم رو با یه خاطره شیرین جایگزین کنم(فاصله این زایمانم با سزارین قبلی دقیقا2سال بود)

همسرم زنگ زدن به مامانم و گفت نورالزینب خانم به روش طبیعی تو بیمارستان امید ، دنیا اومد و صدای گریه اش رو براشون پخش کردن.

مامانم‌بنده خدا اینقدر غافل گیر شده بودن که میگفتن چرا اسم بیمارستانش رو‌گذاشته امید   (یعنی اولش اصلا متوجه نشدن که تهران زایمان کردم)

بابام هم وسط جاده از شدت هول کردن نمیدونستن چیکار کنن و چطوری رانندگی کنن

خواهرمم نگم‌براتون😂😂😂

بعدها همه هم از نوع زایمانم‌خیلی خوشحال شدن و هم اینکه نگفته بودیم که نگران بش

اینو هم بگم

من ابنقدر تو بارداری غصه خورده بودم که مطمئن بودم حتی اگه خدا کمک کنه و زنده بمونه با مشکلات شدید قلبی...دنیا میاد و احتمالا مدتها تو‌دستگاه باشه اما برخلاف تصورم خدا بهمون عنایت ویژه داشت و‌حتی با وجود اینکه اون دوتا بچه هام هر دو بدو تولد قلبشون سوراخ اضافه داشت و تا مدتها تحت نظر بودن این یکی الحمدلله قلبش سالم سالم بود

برگشتن از تهران تا قم هم این دفعه خیلی راحت تر بود انگار نه انگار که زایمان کرده بودم

ببخشید میدونم خیلی طولانی شد ولی خواستم کامل بگم که هیچ وقت نامید نشید و بدونید خدا همیشه خیر بنده اش رو میخواد، پس به رضاش راضی باشید

خدایا به حق شش ماهه ی کربلا هیچ خونه ای رو بی بچه نذار و به خانواده های منتظر فرزندان سالم و صالح عنایت بفرما

وهر کی هم ارزوی زایمان طبیعی داره اگه به صلاحش هست خودت اسبابش رو براش فراهم کن

الهی آمین...

مولای یا مولای انت العظیم و انا الحقیر و هل یرحم الاحقیر الی العظیم
# ‍خاطره-زایمان قسمت جهارم-زایمان چهارم بخش پنجم-پایان همسایمون که حال منو دیده بود میگفت تو ...

وای عزیزم چقدرزیبابود.خداروشکربالاخره تونستی.خدابچه هاتونگهداره برات.الان فاصلشون دوسال دوساله؟

# ‍خاطره-زایمان قسمت جهارم-زایمان چهارم بخش پنجم-پایان همسایمون که حال منو دیده بود میگفت تو ...

چندتا اشتباه تایپی هم پیش اوئدخ که نشد اصلاح کنم

ساعت ها5:30

7:30

8:30

اون جا هم نوشته بودم بیمارستان امید تهران که نمیدونم چرا تهرانش پاک شده

اساساً تعجب مامانم این بود که چرا بیمارستان قم پسوند تهران داره و اصلا متوجه نشدن که منظور همسرم شهر تهرانه

از اونجایی که خیلی طولانی شد از خیلی از جزییات چشم پوشی کردم

امیدوارم ارزش این صبرتون رو داشته باشه

بازم ببخشید

الآن دخترم4ماه و نیمشه

مولای یا مولای انت العظیم و انا الحقیر و هل یرحم الاحقیر الی العظیم
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز