2737
2739
عنوان

تاپیک جامع ***زایمان طبیعی پس از سزارین***

| مشاهده متن کامل بحث + 1673736 بازدید | 89597 پست

سلام سلام صدتا سلام

بالخره خاطره رو تموم کردم🤗

ففط دوستان من این خاطره رو خیلی باجزئیات نوشتم چون میخواستم برای خودمم بمونه یادم نره

خلاصه  ببخشید اگه خلاصه نیست🤔🤔 چی گفتمااا

حسین جان! پسرانت همگی نام علی بنهادی! جان عالم ب فدای دل بابایی تو😍😍😍       ای عهده دار مردم بی دست و پا حسین...                       

۱

هنوز اون صحنه ای ک با بغض و گریه لباسای عیدمو جدا میکردم و جاشون لباسای بارداریمو بیرون میاوردم یادم نمیره!!! ای خداااا من ب سختی  تازه ۱۰ کیلو لاغر شده بودم!ای خدا اندامو ببین قراره بازم بهم بریزه😫... خدایا من حسینو شیر میدم هنوز یعنی باید از شیر بگیرمش؟؟! خدایا من تو غربت قرار نبود حامله بشم چی شد آخه... من تنهام اینجا من دق میکنم  من حتما افسرده میشم.....خدایا توکمکم کن
خب تقصیری هم نداشتم یخورده ناخواسته بود دیگه!خواست خدا با خواست خودمون البته ۶ماه بیشتر تفاوت نداشت!ولی خب شش ماهم خیلی بود!
من بارداریم رو خیلی زود فهمیدم و اولین کاری ک بعدش کردم این بود ک حسینو از شیر گرفتم و چقددددر راضی هستم از این ک زود گرفتم.چون هنوز ویارم شروع نشده بود و توان داشتم ک ب روش صحیح از شیر بگیرم تا بچه صدمه روحی نخوره. ۳هفته طول کشید.
الحمدلله تو این بارداریم برعکس اولی حالت تهوع نداشتم فقط خیلی فشارم پایین بود و زیر سرم بودم. تو تمام مدت بارداریم خیلی فعال بودم بالخره با بچه هم کمتر میشه استراحت کرد...
چون هیچ کسو تو سبزوار نداشتم سعی میکردم برا خودم کاری مشغله ای بتراشم تا زودتر این دوران بارداریم بگذره و مشغول باشم تا یه وقت افسردگی نگیرم! ۳ماه کلاسای خیاطی رفتم و تا پایان ۳۹هفته پریود هم ادامه دادم😅 و چندتالباس برای بعد زایمانم دوختم😍

حسین جان! پسرانت همگی نام علی بنهادی! جان عالم ب فدای دل بابایی تو😍😍😍       ای عهده دار مردم بی دست و پا حسین...                       

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

۲

از همون روزی ک سزارین کردم باخودم میگفتم یعنی سزارینی ک این همه آدم طالبشن اینههههه؟؟؟؟
چرا این همه توش درده؟؟چرا سرتاسرش حسرته؟ چرا حس مرده بودن ب آدم دست میده؟

وقتی پسرم یه ساله بود با تاپیک رستاخانم آشنا شدم و تصمیم گرفتم بعدی رو طبیعی ب دنیا بیارم‌...‌یه تصمیم سخت و جدی!
خب آخه میخواستم برای بچه م درد بکشم نه بعد بچه م!! چرا باید بادرد ب بچه م شیر بدم.. چرا باید انقد دیر شیر سینه هام جاری بشه....
چرا آخه بچه م داره تو شکمم نفس میکشه رو خودم بیارم بیرون؟
خلاصه...
تا ماه هفت قرار بود دکترم موید محسنی و زایمانم تو بیمارستان محب کوثر باشه. تو شهریور قرار بود بریم تهران و اونجا موید محسنی رو ببینم و ازش نامه بگیرم برای بیمارستان و ویبک...زنگ زدم وقت بگیرم . با منشیش ک حرف میزدم گفت دیگه خانم دکتر تو محب کوثر نمیرن!!فقط خاتم
ای وااای چرا...! خاتم ک با بیمه ما قرار داد نداره خرجش زیاد میشه  من حالا چی کار کنم..! این همه تحقیق کرده بودم برا دکتر...من فقط ایشونو قبول داشتم حالا دکتر از کجا بیارم
اصلا قراره کجا زایمان کنم؟نکنه سبزوار دردم بگیره من از اینجا خیلی میترسم...! قراره دکترم کی باشه ؟خدایا چی کار کنم

حسین جان! پسرانت همگی نام علی بنهادی! جان عالم ب فدای دل بابایی تو😍😍😍       ای عهده دار مردم بی دست و پا حسین...                       

۳

خیلی تحقیق کردم
دیدم تنها کسی ک میتونم بهش مطمئن باشم خانم صابریانه! خاطراتی ک تو نی نی سایت از ایشون خونده بودم باعث شد ک عزم کنم برای این ک عامل زایمانم ایشون باشن...آخه میدونید من از بخیه زایمان طبیعی و برشش خیییییلی میترسیدم! (این جمله ی منو یادتون باشه😉)تو زایمان طبیعی فقط از اینش واهمه داشتم... میدونستم ک خانم صابریان بدون برش و بخیه و بدون سرم کاملا فیزیولوژیک زایمان میگیره... و براش زایمان طبیعی خیییلی مهمه...
برای همین خیلی مایل بودم ک عامل زایمانم ایشون باشه! خب معلومه یه زایمان طبیعی بدون بخیه بهشششششته بهشت!!! با خودم میگفتم اگه با خانم صابریان بودمو طبیعی نیاوردم ناراحت نمیشم! و خودمو سرزنش نمیکنم!! چون قطعا هم ایشون تلاششونو کردن هم من و خواست خدا این بوده ک سزارین شم!
هفته ۳۲ بارداری بودم ک رفتم تهران و زنگ زدم بهشون. رفتم مطب چهره ی مهربونشون خیلی ب دلم نشست... وقتی دیدمشونو باهاشون حرف زدم خیلی دلم آروم گرفت. از شرایط قرارداد و بیمارستان گفتن. این ک فقط تو بیمارستان امید میتونن عامل زایمان باشن بقیه ی بیمارستانا باهماهنگی فقط میتونن ماما همراه باشن...
فرداش اومدم کلاس آمادگی زایمان ۳ساعت طول کشید. ورزش هم کردیم همون روز باهاشون قرار داد امضا کردم... و فرداش راهی سبزوار شدیم...
بهم گفت از هفته ۳۲ شیاف گل مغربی بزار و پرینه رو با روغنش ماساژ بده.... من هرروز این کارو می کردم. اوایل برام خیلی سخت بود ولی رفته رفته دیگه عادت کردم و تا پایان بارداریم ماساژ رو خیلی اهمیت میدادم بهش!! شماام جدی بگیرید تا بخیه های زایمانتون کم باشه و حتی برش نداشته باشین!

حسین جان! پسرانت همگی نام علی بنهادی! جان عالم ب فدای دل بابایی تو😍😍😍       ای عهده دار مردم بی دست و پا حسین...                       
2731

۴

ماه آخر شد باید میرفتیم تهران... تمام این مدت میترسیدم دردم بگیره و آخرش همین سبزوار زایمان کنم😫
باهردرد پریودی استرس میگرفت منو!
۱۱ آبان ۴۰ هفته م ب پریود تموم میشد و ب ان تی ۳۹ هفته تموم میشد. و ماچون میدونستیم تاریخ لقاح کیه ب حساب خودمون هنوز وقت داشتیم! ب حساب لقاح نه ماه و نه روز میشد روز یکم آذر!
خلاصه روز ۱۶ ام زدیم ب جاده. روز راه افتادیم تا شب رسیدیم .چند بارم تو راه ایستادیم و من یکم راه رفتم و استراحت کردم...ای خدااااا توراه مریض شدم و یه سرماخوردگی سخت گرفتم ک تو زایمانم و بعد زایمانم و همین الانم داستان ساز شد!!
پنج شنبه بود. دوست داشتم همین فرداش جمعه برم پیش خ صابریان و معاینه شم...ولی شوهرم گفت نه بزار فردا...من از استرس داشتم میمردم... هه! ولی کی فکرشو میکرد نی نی انقد طول بده🙄روز ۱۸ام میشدم ۴۱ هفته پریود و ۴۰هفته ی ان تی!!!
رفتیم مطبش. خیلی هیجان داشتم. حس گرفتن جواب کنکور رو داشتم... گفت برو بخواب معاینه کنم. هیچی خوابیدم معاینه کرد گفت دهانه کاملا بسته!!! حتی دستش بهش نرسید😐
ای خدااااا
ب نظرت وا میشه؟ نمیشه؟؟🤔 اگه میشه پس کی میشه؟؟ یه سونو بیوفیزیکال نوشت و گفت صبح دوشنبه انجام بده عصرش بیا پیشم. دوشنبه ب زووو  یه جا پیدا کردیم ک انجام بده (اتفاقا سونوگرافی خیلی خوبی ام بود خیلی دقیق بود سونوگرافی پردیس تو جنت آباد) جواب سونو خوب بود خداروشکر. وقتی بیوفیزیکال خوب باشه میشه بارداری رو ادامه داد... من فکر نمیکردم دهانه باز بشه تادوشنبه ب اصرار شوهرم باز گذاشتیم ک چهارشنبه بریم. آخه مسیرمون دور بود...

حسین جان! پسرانت همگی نام علی بنهادی! جان عالم ب فدای دل بابایی تو😍😍😍       ای عهده دار مردم بی دست و پا حسین...                       

۵

از فردای اون روز صبح ها بعد نماز یه زیارت عاشورا ب حضرت رباب هدیه میکردم و قسمش میدادم ب علی اصغرش... به اولین و آخرین شیری ک  علی اصغرش خورد قسمش میدادم... ب آخرین باری ک دیده بودش... و زار زار گریه میکردم چقد برا حضرت رباب گریه کردم و دوتاشونو بهم دیگه قسم دادم.... یاباب الحوائج کمکم کن..یا حضرت علی اصغر ب اون لحظه ای ک مادرت سینه هاش پر شیر بودو  تو نبودی کمک کن...😭 نزار من سزارین بشم
خدایا اگه قراره سزارین بشم زودتر ... دیگه طاقت ندارم خسته شدم ....
وای خدای من ...گریه ک میکردم مریضیم بدتر میشد خیلی بدتر
گذشت
روز چهارشنبه رفتیم  معاینه کرد گفت دهانه رحمت یه فینگر بازه و کم مونده دو فینگر بشه یه تحریک حسابی کرد ک خیلی درد داشت . بعد رفت سر کلاسش گفت دوباره یه ساعت بعد یه بار دیگه تحریکت کنم . بعدش ک اومد تحریک کنه متوجه شد ک از تحریک قبلی وضعیتم پیشرفت داشته... دوباره خوابیدم رو تخت و تحریک کرد... وای چقد سخت بود قشنگ میفهمیدم دهانه رو لمس میکنه و  با انگشتاش باز میکنه....😫 بعدش گفت امروز قشنگ خوون میبینی ک برای معاینه ست... منم شب رفتم خوشحال بودم ک کم کم نی نی داره میاد...از خون هایی ک میدیدم خیلی خوشحال میشدم چون سر قبلی ندیده بودم یه جورایی آرزوشو داشتم!

حسین جان! پسرانت همگی نام علی بنهادی! جان عالم ب فدای دل بابایی تو😍😍😍       ای عهده دار مردم بی دست و پا حسین...                       

۶

اون روز رفتم خونه موهامو رنگ گذاشتم حموم رفتم  سشوار کشیدم هیچی دیگه آماده شدم ولی مگه قرار بود نی نی بیاد آخه مگه ب این راحتیا دل میکنه
شب  خوابیدم خیلی منتظر بودم دردم بگیره ولی نگرفت.  فرداش میشد روز ۲۳ آبان... ازم همش ترشح چسبناک خونی یا همون موکوس دفع میشد...گذشت ساعت ده دقیقه ب هشت شب شد...ک دیدم شکمم هی سفت میشه و یکم کمر و دلمم درد میگیره اهمیت ندادم گفتم این انقباضم مثل همه ی انقباضای دیگه ک میادو میره و منو تنها میزاره!
یخورده ک گذشت دیدم داره ب صورت منظم تکرار میشه ...مادر و شوهرم پیشم نشسته بودن هربار ک میگرفت میگفتم مامان ساعت چنده؟میگفت ۹..
 دوباره مامان ساعت چنده؟؟
-۹ و پنج دقیقه!!
عه!الان چنده؟؟
 - ۹ و ۱۰ دقیقه!
عه جدی جدی منظمه ها! این درده ها!
شوهرم و مادرم میخندیدن مسخره میکردن😐
ای خدا ایناچرا جدی نمیگیرن
شوهرم تاحالا نزاییده مادرم ک زاییده چرا جدی نمیگیره؟؟🤔🤔
هیچی دردام شروع شد منظم ساعت ۱۲ و نیم بود ک خیلی زیاد شد...هر ۵دقیقه...زنگ زدم ب خانم صابریان گوشیش خاموش بود برای اولین بار... البته قبلش بهم گفته بود ک گوشیش شارژ نداره و خاموش میشه
تاساعت ۲ شوهرم بیدار بود بعد رفت خوابید من همچنان ب خودم میپیچیدم... رفتم حموم آب داغ ک نه جوش گرفتم رو کمر و دلم اومدم بیرون سعی کردم برم بخوابم ولی نتونستم ولی خب یه استراحتی کردم...

حسین جان! پسرانت همگی نام علی بنهادی! جان عالم ب فدای دل بابایی تو😍😍😍       ای عهده دار مردم بی دست و پا حسین...                       

۷

ساعت ۵صبح روز جمعه ۲۴ آبان بود ک زنگ زدم خانم صابریان گوشیشونو برداشتن گفتن درد دارم. گفت قطع کن موقعی ک دردت شروع شد زنگ بزن حرف بزن من صداتو بشنوم. بعد ک دردم شروع شد زنگ زدم صحبت کردم از صدام متوجه میشد ک در چ حالی هستم. گفت صبحونه ت رو بخور یه چیز مقوی ارده شیره بخور...یه روغن بادام شیرین هم نیم ساعت بعد غذا بخور و ساعت ۸بیا مطب
ماتاراه بیفتیم ساعت ۸شد... صبحونه رو خوردیم متوجه شدم ک فاصله و شدت دردا داره کم میشه!!
عجیب بود برام
تانشستم تو ماشین ک بریم دیدم کلا قطع شد!!! یاابالفضل چرا اینجوری شد خدایااا
الان من ب شوهرم و مادرم چی بگم
هیچی زنگ زدم ب صابریان
قبل این ک چیزی بگم گفت دردات کم نشده؟؟ گفتم چرا ...اتفاقا دیگه درد ندارم
گفت عب نداره بدنت داره بهت استراحت میده 🤗آخخخخخخخیش قوربون خدا برم همه چیزش رو حساب کتابه
خیلی خوشحال شدم چون شب اصلا نخوابیده بودم خیلی خسته بودم جون نداشتم... یه ساعت رو تو ماشین خوابیدم تا این ک رسیدیم در مطب... اونجا بیدارشدم فکر میکردم استراحتی ک خدا داده کمه!😐 الاناست ک دوباره شروع بشه... فاز آدمایی ک میخوان بزائن رو ب خودم گرفته بودم😁 گفتم الان برم میخواد بگه ۴سانت بازی و دیگه بریم بیمارستان!! آخه مجهز رفته بودیم فکر میکردیم یه راست بیمارستانیم
هیچی حسین پسر دوساله م و مامانم موندن توماشین من و شوهرم رفتیم بالا تو مطب.
رفتم دوباره معاینه کرد گفت ۳سانتی! و تحریک کرد و گفت  تا امشب زایمان میکنی!! برو پیاده روی کن ولی خودتو خسته نکن البته استراحتم بکن چون شب نخوابیدی
وای خدا یعنی دخمل من تو روز میلاد ب دنیا میاد؟؟یعنی ممکنه؟؟

حسین جان! پسرانت همگی نام علی بنهادی! جان عالم ب فدای دل بابایی تو😍😍😍       ای عهده دار مردم بی دست و پا حسین...                       
2740

۸

رفتم خونه چون خسته بودم خوابیدم...دوساعت
گذشت و گذشت دیدم دیگه درد ندارم گویا هنوز تو استراحت خدام😐
دیگه نرفتم مطب...چون قرار بود دردم بگیره ولی نگرفت
گذشت و گذشت دوباره ساعت ۸شب دردم شروع شد این دفعه فاصله هاش زیاد بود و شدتشم از شب کمتر بود ... طوری ک راحت میتونستم بخوابم...انگار ۲۰ دقیقه یه بار میگرفت... زنگ زدم  گفت هروقت تو بیست دقیقه ۷بار انقباض داشتی بیا بیمارستان😐تا ۴صبح درد داشتم و بعدش دوباره قطع شد!!!😑
وا چرا پس اینطور شد!
این بچه بازیش گرفته یا دوباره رفتم تو ریکاوری خدا؟؟؟
اون صبح دیگه یه جور دیگه حضرت ربابو قسم دادم... دیگه یه جور دیگه نماز صبحمو خوندم چقد گریه کردم کم کم داشتم ناامید میشدم... حالم بدتر بود گریه ک میکردم سرفه هامم بیشتر میشد...
بعد نماز رفتم خوابیدم
ساعت ۱۱ صبح بود وضعیتمو ب خانم صابریان گفتم... روز بیست و پنجم آبان...
دیگه ۴۲ هفته کامل پریود بودم... گفت من میرم بیمارستان تو پیاده روی کن  ولی خسته نکن خودتو... نه خسته باش نه گرسنه بعد بیا... گفت دیگه نمیشه صبر کرد بیا بیمارستان بالخره یه تحریکی یه کاری میکنیم دردات شروع میشه .
یه ساعت پیاده روی کردم. مادرم تخم شوید غلیظ دم کرد . بین پیاده روی ک تو خونه داشتم میخوردم. وای خدا با اون شکم گنده ،منتظر زایمان، جلو بابام پیاده روی میکردم خیلی خجالت میکشیدم...ای کاش زودتر بزائم دیگه جماعتی رو از انتظار و سختی و بی خوابی دربیارم!
بعد پیاده روی ناهار خوردیم. من حمام رفتم خودمو تمیز کردم حسابی و اومدم بیرون. خوشحال بودم چون بالخره طبیعی یا سزارین میخواست بارداریم تموم بشه و دختر نازمو ببینم🤗🤗🤗

حسین جان! پسرانت همگی نام علی بنهادی! جان عالم ب فدای دل بابایی تو😍😍😍       ای عهده دار مردم بی دست و پا حسین...                       

۹

ب شوهرم و مادرم گفتم استراحت کنید چون خسته بودن و بعد ناهار بود دیگه!!!😁
خودمم یه دراز کشیدم
عه! عه! داره دردم میگیره
ساعت ۴ دردم گرفت دوباره
هرچی میگذشت فاصله ش کمتر و کمتر میشد
هیچی نمیگفتم درد دارم مادر و شوهرم خیلی جدیش نمیگرفتن...  هی میگفتم زود باشین برین تو جاده نمونیم!ای وااااای من!
جاده هارو فراموش کردین!تو این شلوغی های این روزا ماچجوری میخوایم بریم؟؟؟
اون روزا اوج شلوغی ها و ترافیکای اعتراض برای بنزین بود!!
ساعت ۶ حرکت کردیم دردام خیلی زیاد بود دیگه هر ۳دقیقه یه بار انقباض داشتم... آخییییش بالخره اون چیزی ک صابریان گفت شد و داریم بااین وضعیتی ک میخواست میریم پیشش...
ای بابا! از هر مسیری میرفتیم ترافیک بود و شلوغی...
خیلی راه ها بسته شده بودن
من همچنان درد داشتم
ساعت رو نگاه میکردم و از این ک دردا انقد منظم ان تعجب کرده بودن
اول راه بود ک میخوردیم ب مسیرای بسته!خیلی ترسیده بودم
ب شوهرم گفتم اینجوری مادوساعت دیگه ام نمیرسیم!!
وای خدا ترافیک ترافیک ترافیک... هرجا نگاه میکردی ترافیک بود!!
چقدر درد کشیدن تو ماشین زجر آوره!
هر دردی میومد تنفس هارو انجام میدادم  ... سجده میرفتم... سردم بود پتو انداخته بودم ر  کمرم.. در حالت سجده مدام انشقاق میخوندم
وای خداااااایا پس کی میرسیم این ترافیک لعنتی اصلا جلو نمیره
نکنه من تو ماشین بزائم
چقد طفلی مامانم ناراحت بود چقد دلهره داشت چقد دعا میکرد...
من گریه میکردم استرس داشتم میترسیدم
نمیدونستم قراره چی پیش بیاد

حسین جان! پسرانت همگی نام علی بنهادی! جان عالم ب فدای دل بابایی تو😍😍😍       ای عهده دار مردم بی دست و پا حسین...                       

۱۰

حدودا دوساعت تو ترافیک بودیم ک یهو راه ها بازشدن و من یه نفس راحت کشیدم تحمل دردا برام راحت شده بود
 انگار استرس باعث شده بود دردام زیاد بشه
دوساعت و نیم تو ماشین درد کشیدم
تا رسیدیم بیمارستان یه نفس راحت کشیدم
پایین اومدم از ماشین ...آخییییییش راحت شدم
توماشین نمیشه تکون خورد
پیاده روی ک میکردم و راه میرفتم دردمو بیشتر تحمل میکردم
رفتم بیمارستان پیش خانم صابریان.ساعت ۸ونیم شب بود. گفت برو فلان اتاق تابیام چکت کنم
رفتم خوابیدم معاینه کرد گفت ۴سانتز ک باانقباض میشی ۵سانت
گفت برو شامتو بخور نمازتو بخون ساعتای۱۲ بیا ...
ماام رفتیم یه رستوران نزدیک بیمارستان انتخاب کردیم جوجه سفارش دادیم من خوردم ولی خیلی سخت بود تو درد غذا خوردن.
یکم طول دادیم یکمم تو ماشین بودیم ک ساعت ۱۰ و ربع رفتیم بیمارستان
نماز خوندیم... وای خدا یعنی آخرین نمازمه؟ یعنی ب اذان صبح میکشه یا نمیکشه؟؟
ب نیت آخرین نمازم نشسته خوندم
شد ساعت ۱۱
رفتم بلوک یخورده اونجا چرخیدم... تا ساعت ۱۲ شد
معاینه کرد گفت همونی
من درد داشتم راه میرفتم و کمرمو ماساژ میدادم. شوهرمم پیشم بود...
خ صابریان گفت اینا ک درد نیست هر وقت دولا دولا رفتی اون درده😐
(البته این درسته!تو طبیعی باید درداتو بگی این ک چیزی نیست!بدترش میاد سراغم! اینجوری میتونید راحت تر تحمل کنید)
بهم گفت بخواب ان اس تی بگیرم
دستگاه رو گذاشت
انقباضای خودم تا عدد ۳۵ میرفت
حالا من دراز ک کشیدم سرفه های شدید میکردم...!! این سطح انقباضا رو میبرد تا ۱۰۰😁
منم مدام هر چند دقیقه یه سرفه ی شدید میکردم!!!
یهو خ صابریان اومد ان اس تی رو دید گفت ماشالله چقد انقلاضات خوبه! منم از خدا خواسته گفتم من ک میگم درد دارم😅
یهو یه نگاه کرد دید هروقت سرفه میکنم میره تا ۱۰۰! گفت برا سرفه هاته اقباضای خودت نیست😐
گفت هروقت سرفه خواستی بکنی دستگاه رو از شکمت بلند کن و تموم شد بزار

حسین جان! پسرانت همگی نام علی بنهادی! جان عالم ب فدای دل بابایی تو😍😍😍       ای عهده دار مردم بی دست و پا حسین...                       

۱۱


یخورده گذشت ساعت۱ شب شد ب شوهرم گفتم بره نماز خونه بخوابه(خداروشکر از بخت خوبمون اون شب میزاشتن نماز خونه کسی بمونه براهمون مادر و پسرم اونجا موندن)... خ صابریان اومدن تو اتاقم
ب من گفتن سجده برم و تو اون حالت دردا رو بگذرونم ساعت ۳ شد دوباره ان اس تی گرفتن... ۵سانت شده بودم دردام هر دو دقیقه یک بار بود
مدام راه میرفتم و سجده میرفتم رو تخت... و سوره انشقاق میخوندم....صلوات میفرستادم
ساعت ۴ونیم شده بودک معاینه کرد گفت ۵سانتی
من ناله میکردم صدای اذان ک بلند شد ناخودآگاه اشکام جاری شد از خدا خواستم زودتر زایمان کنم ...خدایا بتونم تحمل کنم... خدایا کمکم کن
از خ صابریان خواستم بریم تو وان
رفتم اونجا نشستم آب داغ رو باز کردن گرفتم کمرم...خیلی برای دردام آرام بخش بود ...خیلی
کم کم وان پر شد... یک ساعت تو آب بودم ساعت ۵شد زنگ زدم ب مادرم ک ب شوهرم بگه نمازشو بخونه و بیاد پیشم
خانم صابریانم رفت نمازشو بخونه و بیاد
ساعت ۵و نیم بود ک احساس کردم سرم داره گیج میره و دیگه نمیتونم تو آب بمونم! بر خلاف میلم از تو وان  پاشدم خشک کردم خودمو و دوباره گان پوشیدم
دوباره معاینه کرد گفت ۶سانتی
تو حین معاینه کیسه آبمو پاره کرد یهو یه آب گرمی ازم خارج شد! وااای من آرزوی چنین موقعی رو داشتم😍
ساعت ۶میشد ... بعداین ک کیسه آبمو پاره کرد دردام دیگه یه سره شده بود... دیگه هیچ استراحتی نبود... آه و ناله میکردم
خ صابریان یه توپ اورد گفت بشین روش و بالا پایین کن... وای ک چقدر دردمو بیشتر میکرد
همینطور ک نشسته بودم خ صابرین شروع کرد ب بافتن موهام
یادمه همین طور ک داشت موهامو میبافت بهش باناله میگفتم من دیگه بچه نمیااااارم
!! خ صابریانم یه خنده ای کرد و گفت باشه دیگه نیار بعد من دوباره تکرار کردم ک دیگه نمیارم😐
(آخه بگو ب اون بنده خدا چ ربطی داره ک تو دوباره میاری یا نمیاری 😕والا ...تازه صدبارم تکرار میکنه)

حسین جان! پسرانت همگی نام علی بنهادی! جان عالم ب فدای دل بابایی تو😍😍😍       ای عهده دار مردم بی دست و پا حسین...                       

۱۲

ساعت حدودا ۶ونیم صبح بود ...من امام حسین و حضرت فاطمه رو صدا میزدم  ناله میکردم... تو همون ساعت بودک شوهرم اومد... همیشه دوست داشتم ب جای مادرم ک طاقت نداره درد کشیدن منو ببینه، شوهرم بیاد پیشم همینم شد... قسمت شد بیاد ببینه ک چطور میزائم😐 خیلی هم عالی البته بااعمال شاقه
وقتی شوهرم اومد پیشم من ۷سانت شده بودم
دردام خیلی زیاد با فاصله ی خیلی خیلی کم
من داد میزدم یا فاطمه ی زهرااااا یا حسین
تو اون حین همش فکر میکردم ک همه ی اهل بیت رو صدا زدم کی مونده صدا نزدم ک دیگه دردام تموم نمیشه؟؟ آها یا رقیهههه کمکم کن دیگه نمیتونم یا رقیه با دستای کوچیکت دستمو بگیر😭
هرچی میگذشت حس میکردم بچه ب جای این ک پایین بیاد بالاتر میره
همش میگفتم نمیتونم نمیشه نمیاد پایین!خ صابریانم تنها جایی ک عصبانی میشد از همین چندتا کلمه بود! شوهرم میگفت چیزی نمونده من میگفتم ببین بالاست پایین نمیاد!!
آخرش خ صابریان دست زد بالای شکمم گفت ببین!!! این یعنی تو ۷سانت بازی!!
دیگه از اون موقع ب بعد با شوهرم تنها موندم
دیگه نگم براتون از ۷تا ۱۰ چ اتفاقاتی افتاد و چ حرفایی زدم چون میان ب خاطر نشر اکاذیب میگیرنن😕
ولی دلم نمیاد بزار بگم ... دوست دارم ک هرکی این خاطره رو میخونه بدونه ک زایمان طبیعی واقعا درد زیادی داره و بدونه ک دردش چیزیه ک باعث شده حضرت مریم بگه: کاش پیش از این من مرده بودم!!... با چشم باز برید سمتش و آغوشتون رو برای بیشترین درد دنیا باز کنید تا روحتون متعالی بشه.....
هیچی دیگه بمیرم بمیرمای منم شروع شد😅
 رو کردم ب شوهرم گفتم کاش من بمیرم ! بهش گفتم ابوالفضلللل بمیرم برم بخوابم؟؟؟🤔😑
واقعا سوال کردم ازش !هنوزم ک هنوزه جواب نداده
من واقعا خسته بودم... واقعا خوابم میومد
هیچ وقت نمیتونستم باور کنم یه نفر موقع زایمانش حرفای اینجوری بزنه همیشه میگفتم مگه میشه؟ یعنی انقدرو خودش مسلط نیست؟؟
حتی یه بارم ب شوهرم گفتم ک نی نی رو دوسش ندارم😒

حسین جان! پسرانت همگی نام علی بنهادی! جان عالم ب فدای دل بابایی تو😍😍😍       ای عهده دار مردم بی دست و پا حسین...                       

۱۳

خ صابریان اومد معاینه کرد گفت ۸سانتی
هیچی دیگه نابودترین دردا از اون موقع بود
داد میزدم یاحسینننن یا فاطمه ی زهراااا...ماماننن جااان خ صااااااابریان!
وای خدا آبروی خانم صابریانو بردم من ک تصمیم داشتم مایندفول باشم همون طور ک اون میخواست چی شده انقد ناامید و نالانم...کاش انقد دادنمیزدم کاش انرژیم رو نگه میداشتم
دوباره باشوهرم تنها شدیم
دردام خیلی زیاد بود... خیلی... دلم میخواست خودمو بکوبم ب دیوار
یه بارش خودمو از تخت انداختم پایین پایه ی تختو گرفتم فشار دادم خدایا این کارا چیه ک میکنم دیوونه شدم مگه
دوست داشتم خودمو بزنم.... با دستام زدم ب صورتم😓 و فشار دادم ...زدم روسرم موهامو کشیدم شوهرم اومد نزاره دستام رو بگیره  اونم زدم😐  بنده ی خدا
یهو دید اینجوریه زد زیر گریه...اشکش داشت همینجوری میومد یهو نگاهم ک افتاد بهش من دیوونه اون لحظه یه آن قند تو دلم آب شد 😍 آخه هیچ وقت ب خاطر من گریه نکرده بود...منم زدم زیر گریه...بهش با گریه گفتم توروخدا دعا کن دیگه تموم بشه خسته شدم
دادم خیلی بیشتر شده بود داد میزدم یاحسین ماااامان.... چقد کادر بیمارستان ب خصوووص مامای عزیزم صبوری کردن..
خداخیر بده خ صابریانو... حتی یک بار هم حتی از دهنش درنیومد ک بهم بگه بسه دیگه! یا چ خبرته! یا بگه صدات بیمارستانو برداشته!
خیلی صبوری کردن... با این ک اون شب تقریبا نخوابیده بودن و پاب پای من بیدار بودن شب قبلشم بیخوابی داشتن... ازشون خیلی ممنونم
 اومدن معاینه کردن گفت ۹سانتی... کم کم داشت همون حس زور بهم میومد...ب شوهرم میگفتم نمیشه این نمیاد پایین! میگفتم ابوالفضلللل کی از دست من ناراضیه؟یکی دلش از من راضی نیست ک نمیزائم!(البته الان هرچی فکر میکنم نمیتونم ربطشو پیدا کنم😕)
۹سانت ک شدم دیگه نهایت دردام بود...گفت لبه ی دهانه ت مونده ک ریزش کنه اونم بیاد پایین دیگه فول میشی

حسین جان! پسرانت همگی نام علی بنهادی! جان عالم ب فدای دل بابایی تو😍😍😍       ای عهده دار مردم بی دست و پا حسین...                       

۱۴

من خیلی درد داشتم بهشون گفتم یه گازی چیزی وصل کنین من دردم کم بشه یه گاز اوردن گفتن اینو نفس بکش اون گاز فقط گیجم میکرد درد زیادی ازم درمون نمیکرد
زیاد ناله میکردم ک اومدن یه آمپولی تزریق کردن تا ب فول شدنم کمک کنه فکر کنم اسمش هیوسین بود... اون رو ک زدن دیگه بعد چنددقیقه فول شدم...ساعت ۷و۴۵دقیقه صبح بود... لرز شدیدی داشتم خ صابریان گفته بود هروقت لرز داشتید نشونه ی فول شدنه!
فول ک شدم دیگه زیاددرد نداشتم فقط حس زور داشتم ک میومد و میرفت... خ صابریان بهم گفت ببین ساعت یه ربع ب هشته اگه خوب زور بزنی تا نیم ساعت دیگه بچه ت بغلته اگه نه ساعت ۱۰ و ربع زایمان میکنی!!
آقا اینو ک نگفت شروع کردم باهر انقباضی زورزدن...با هر پوزیشن... گاهی نشسته گاهی روی توالت فرنگی... تمام تلاش خودمو میکردم
ولی نمیدونم چرا انقد ناامید بودم...فکر میکردم بچه پایین نمیاد...  
دیگه دولا دولا راه میرفتم!
دراز کشیدم روی تخت معاینه کرد گفت سر بچه رو میبینم!!  ب شوهرمم نشون داد اونم تشویق میکرد و میگفت آره منم میبینم آففرین..این حرفشوک شنیدم روحم زنده شد! جون گرفتم دیگه آه و ناله نمیکردم فقط همکاری میکردم هرچی میگفتن انجام میدادم
با هرانقباض زور میزدم
خ صابریان گفت باهاش حرف بزن... بگو کمک کنه بیاد پایین
وای خدایا.... وقتی گفت با دخترت حرف بزن یه آن بغضم گرفت...چون هیچ وقت درست باهاش حرف نزده بودم خب چی میگفتم... خب ب خدا با بچه کوچیک اصلا وقت نداشتم ک باهاش خلوت کنم...
یه بار گفت هیچی نگفتم دومین بار گفتم فاطمه بیا پایین مامان😭

حسین جان! پسرانت همگی نام علی بنهادی! جان عالم ب فدای دل بابایی تو😍😍😍       ای عهده دار مردم بی دست و پا حسین...                       
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز