من مغازه بودم امروز شوهرم نیست کلا تو شهر
بعد این اومده بود انگار پسرش ببینه تا دید من اونجام جا خورد. قیافش توهم رفت گفت فکردم پسرم هست میخاستم ببینمش براش نونی دوست داره آوردم.گفتم نه نیستش من اومدم بجاش
گفتم میزارم فریزر نگه میدارم براش
ولی تا آخر قیافش یجوری بود
خدا بدادش برسه با این دل سیاهش
نونشم رفتم به همه تعارف کردم تموم شد
یه کلمه ام نگفت تنهایی بیا با بچت پیشمون یا نهار بیا انگار ن انگار