دلم زمان مجردیمو میخواد ک هروقت دلم میگرفت حوصلم سر میزفت بابام میبرد بیرون حالا هرجا
.. یهو نصف شب میگف پاشین همگی امادع شیم بریم دوری بزنیم یع آبمیوه بستنی چیزی بخوریم برگردیم... همیشه تفریح و مسافرت به راه بود
ولی الان چند ساله ازدواج کردم شوهرم اوایل یک دوبار منو برد بیرون مادرشوهر خواهرشوهرم دعواش کردن ک چرا رفتین بیرون باید الان جوونی کار کنی پیر ک شدی بعد بیرون برین... انقد تو گوشش خوندن ک حسرت یه مسافرت دونفره یه دور دور اخرشبی یه پارک ک دونفری بریم رو دلم مونده.. حالم بهم میخوره از همشون دلم نمیخواد برم خونشون حتی.. میگم نذاشتن ما جوونی کنیم عشق و حال و تفربح داشته باشیم.. الان شوهرمم دائم سرکارع دیگ حتی وقت نمیکنه منو تا جای واجب ببرع مثع بانکی درمانکاهی... میگ ادم باید کارکنه... کارش سوپر مارکته... سرمنم با یع بچه بند کرده شبا تا دیر وقت درمغازس.. اولویت شوهرم نیستم اولویتش خونوادشن و بس..
هییییییی.. الانم اگ بابام منو بچمو یه جایی ببره برده
شوهرم نمیبره یا میگ خستم یا میگ ول کن بابا چی حوصله ای داری.. متنفرم از همشون متنفرم