بخدا خسته شدم بس که بهش فکر کردم و ذهنمو درگیر کردم خونوادش هیچ احترامی به من نمیزارن خصوصا ابجی بزرگش که مجرده (یه سلیطه به تمام معنا و حسود ) مناهلاش خوبن میری خونشون احترامت دارن ولی خونه مادرش انگار یکساله دیدنت وقتی میری نه غذایی درست میکنن نه هیچی نه احترامی نه چایی من نخورده نیستم اینا احترامه
ولی وقتی جاریم میاد یا میدونن میخواد بیاد همه جا تر و تمیز میکنن احترام میزارن غذا درست میکنن خصوصا همون بزرگه که گفتم سلیطه اس ولی من برم انگار نه انگار تازه اولشم هست عقدم
نمیدونم اون چجوره که برا اون بهترن البته از شوهرم حساب میبرن و شوهره هم مثه مرگ از زنش میترسه
خسته شدم بارها به طلاق فکر کردم موندم چه کنم