چند ماهی هست میشناسمش
یکسال ازم بزرگتره
و همه چیز از یه نگاه بود
داشتیم با دوستامون میخندیدیم
دیگه دست از سر چشمای من برنداشت
من بی اعتنایی میکردم ولی اون بدتر شد
خیلی وقتا دست و پا چلفتی میشد
حرفهایی میزد که مشخصا قاطی کرده بود
تا اینکه استادمون گفت دوست دارم یکی روی تخته کلاس شعر باشه
باورم نمیشد دیدم رفت پای تخته با نستعلیق نوشت
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها میفهمند