منو جاریم تو یه ساختمونیم بعد بچه هامون هم همسنن
بچه اش یکسررههه خونه ما بود وقتی بچه من میرفت به یه بهونه میفرستادش بالا و من اینو خیلی دیر فهمیدم که اونا ردش میکنن فکر میکردم خودش میاد تا اینکه یروز بچه اش اومد خونمون رفتن تو اتاق بازی کنن دیدم یه صدای خیلی بلند اومد رفتم دیدم دراور افتاده رو بچه ام و بچه جاریم سریع زد بیرون رفت خونشون من که دیگه از ترس حالم خیلیی بد بود بچه رو درآوردم و نشستم گریه کردن
چند دیقه گذشت گفتم شاید جاریم بیاد بالا بپرسه چی شده هیچ خبری نشد با اینکه بچه اش گفته بود خونه زنعمو دراور افتاده رو فلانی منم دیدم نیومد بیینم چی شده خیلی ناراحت شدم زنگ زدم گفتم پاشو بیا ببین چه اوضاعی برام درست کردن دراور خورد شده به درک بچه ام نزدیک بود آسیب ببینه دیدم میگه پس تو کجا بودی اینو که گفت آتیش گرفتم چون اون بچه خودش رو نگه نمیداشت و بچه منم به بهانه میفرستاد خونمون 😐خیلیی عصبی شدم از این حرف دیدم بعد چند دیقه اومد بالا اشکال نداره بچه ان و فلان منم حقیقتاا بد عنقی کردم و خوش برخورد نبودم باهاش با اینکه قبلا خیلیییییییی خوب بودیم و گرم
دیدم بدون اینکه کمک کنه زد بیرون از خونمون و دیگه دو ماهی میشه پاشو خونمون نزاشته با اینکه یبار من رفتم باهاش گرم گرفتم و دس دادم گفتم ازت خبری نیست و خلاصه رفتو گذشت تاااا..