من اول با شوهرم صحبت کردم اونم اولش مخالفت کرد که ناراحت میشنو بچشونم و اینا
گفتم تو بچشونوی من حتی سر سفره شون راحت نمیتونم غذا بخورم خلاصه با اکراه قبول کرد شب رفتیم وسایل خورد و خوراک خریدیم وقتی داشتیم میرفتیم طبقه ی بالا پدر شوهرم وایساد سرو صدا که این مسخره بازیا چیه ما یکی هستیم من سکوت کردم رفتم بالا از فرداش شروع کردم به پخت و پز ماذرشوهرم عصبانی اومد بالا و دید قهر کرد رفت پایین منم باز سکوت کار خودمو کردم و تکرار که بالاخره مجبور شدن کنار بیان