الکی الکی گیر دادن ب ما ک باید خونتون عوض کنید و بیاید شهر ما
و کلی حرف بار شوهرم کردن ک زنت تورو برده ی خودش کرده و تو دیگه شدی پسر فلانیاو ....
هر چند اینا رو تو روی خودم نگفته ولی شنیدم ک ب شوهرم گفته
بعد ی مدت شوهرم گفت بریم خونه بابام
مام رفتیم با اینکه قبلش اطلاع داده بودیم
وقتی رسیدم 10 شب بود برقا همه خاموش و گرفته بودن خوابیده بودن
پدرشهرمم اصلا حرف نزد و اصلا انگار ن انگار ک ما امدیم
فردا صبح زود حرکت کردیم برگشتیم
مادرشوهرم زنگ زد و کلی عذر خواهی و اینا
من ادمی نیستم ب دل بگیرم ولی واقعا ناراحت شدم
حالا اینسری جمعه مامان و اینامو دعوت کردن ب ماهم گفتن بیاین شما بودین میرفتین
کل حرفشونم اینه چرا ب حرف زنتی
چرا ب حرف ما نیستی
اخه پسری ک ازدواج میکنه خودش میتونه تصمیم بگیره
دیگه نیازی نیس ک کس دیگه ای براش تصمیم بگیره ولی پدر شوهرم معتقده ک باید ما ب حرفش باشیم